نمیدانم از کجای قصهای که در ذهنم دارم را برايتان شروع کنم ولی تمام جراتم را توی قلمی که در دست گرفتم جمع میکنم و از روزهای خوب این داستان شروع میکنم .
من در سال 88 البته اردیبهشت 88 عاشق شدم و ته قلبم دوستش داشتم و الآن هم برايش میمیرم و تصمیم گرفتیم که ازدواج کنیم .
من به خودم قول دادم تا تلاش کنم و با تمام مخالفتهای اطرافیانم به عشقم برسم .
همینطور هم شد ، مادرم گفت نه ، اطرافیان و فامیل گفتن نه ولی باسیلی که از پدرم خوردم بله و رضایش رو قاطع گرفتم و مراسم شروع شد .
تاریخ عقدمان 8/8/88 شد.خیلی خوشحال بودم از اینکه کسی رو پیدا کردم که خیلی دوستم داره و این حرفی که دارم میگم واقعاً حقیقت دارد . همدیگر را خیلی باور داشتیم و براي زندگي تصميم گرفتيم به شمال رفته و زندگیمان را شروع كنيم.
خلاصه عید سال 90 عروسی کردیم و رفتیم به مازندران و زندگی را شروع کردیم . روزهاي اول و ماههای اول خیلی خوب و خوش بودیم و همه چی عالی بود که ده ماه از زندگی گذشت و یک ماشین خریدیم . اوایل خوب بود وقتی که از شیفت برمی گشت مرا به تفریح ، جنگل و دریا و بيرون میبرد. . .
کمکم دیر آمدنها ، دروغ گفتن و بهانه گرفتنها شروع شد و دست بزن هم پيدا كرده بود. از همان موقع گیر دادنها و کلید کردنهای من هم شروع شد و هر دفعه با هزار تمنا و خواهش و منت و متلک و زبون بازی منو مجاب میکرد که اعتیاد ندارد. هر دوي ما عصبی بوديم و او با روزهای اولش خيلي فرق میکرد . بعضی وقتها عالی بود و بعضی وقتها عصبی که دعوامون شروع میشد و به کتک کاری میرسید و تا سرحد جنون مرا كتك میزد و بعد از چند دقیقه هم پشیمان میشد و به چه کنم ، چه كنم میافتاد . من هم چون در آن شهر غریب و تنها بودم جز گریه کردن و نماز خواندن و راز و نیاز کاری نمیکردم .
نمیتوانستم باکسی هم درد دل كنم چون کسی بودم که با تمام مخالفتهای اطرافیان جنگیده بودم و جلوی همه ايستاده بودم و گفته بودم عاشقش هستم و میخواهم با او زندگی کنم . دوستش داشتم با خودم فکر کردم شايد بچه بيايد رفتارش عوض شده و روزها شیرینتر شود چون همسرم علاقه زیادی به بچه داشت مخصوصاً دختر ... خلاصه ماه رمضان سال 91 تمام ماه از خدا فرزند و دختر هم خواستم تا شوهرم امیدش به زندگي بیشتر شده و رفتارش با من خوب شود و ديگر اذیتم نکند، بیخبر از اینکه تمام رفتارهایي که ازش سر میزند به خاطر مصرف مواد مخدر است.
من مشغول دعا کردن و او روز بهروز اخلاقش بدتر و بدتر میشد، تا اینکه فهمیدم از کارش بیرون آمده و کاملاً ما رو بدبخت کرده بود . هر کاری که میتوانستم برای عوض کردنش انجام دادم ولی نمیشد.
خانه را براش تمیز میکردم . با او برخورد میکردم . ناز و نوازشش میکردم اما فرقی نمیکرد . روز بهروز بیشتر از قبل رفتارش عوض میشد . کار بهجایی رسیده بود که وقتی بیرون از خانه میرفت دوست برگشته تا قیافهاش را نبينم. ديدن قیافهاش حالم را بد میکرد، از یک طرف دوستش داشتم و عاشقش بودم و از طرف ديگر با يادآوري بلاهایی كه به سرم میآورد ، حس تنفر نسبت به او را بيشتر میکرد.
وقتی که میخوابید ساعتها نگاهش كرده و گریه میکردم ، دلم برایش میسوخت که چرا او اینقدر عوض شده بود .
تا اینکه دخترم 18 مرداد92 به دنیا آمد .دقیقاً یادم میاد تا صبح درد کشیدم ، جلوی تلویزیون نشسته بود و فیلم نگاه میکرد . من به خودم میپیچیدم و گاهی هم با صدای بلند ناله میکردم که می اومد و نگاه میکرد و میرفت . دلم پر از غصه بود تا صبح گریه كردم و خیلی به خودم فشار آورده بودم .تا صبح بیدار بود ساعت 5/7 بود که لباس پوشید برود سرکار، روز عید فطر بود حالم وحشتناک بد بود ازش خواستم نرود ولي او گفت که فلانی منتظرمه باید بروم تا پول بگیرم . یکدفعه برگشت و با ديدن اوضاع خيلي بدم مرا به بیمارستان رساند .
من هم تو ذهنم درگیر این بودم که چرا میخواست بزاره بره و الآن میفهمم به خاطر این مواد لعنتی بوده . بچه كه به دنیا اومد گفتم اوضاع بهتر می شه ، اما این فرصت خوبي برايش شده بود.
کمکم گذشت ، اوضاع مالي بدتر شد و قسط و قرض و کرایه خانه هم فشار آورد تا موعد خانهای که در آن مستأجر بودیم تمام شد و باید از آنجا اسباب كشي میکردیم اما نه پول پیش زیادی مانده بود و نه درآمدی داشت. خلاصه تصمیم گرفتیم ماشین را بفروشيم تا پولش را براي رهن خانه جديد بدهيم.
یک روز همسرم آمد و گفت مریم يك رازي زا میخواهم بهت بگويم و گفت باید قول بدی ، قهر نکنی نزاری بری و از این حرفها ... خلاصه شروع کرد به حرف زدن که انگار آب یخ رويم ریختهاند ولی به روی خودم نیاوردم .
ادای آدمهای باجنبه رو در آوردم و با گریه گفتم کمکت میکنم به شرطي كه خودت بخواهی و خوب بشی و مواد را كنار بگذاري. قبول کرد و پيش دكتر براي سمزدائی رفت. قرار شد 6 روز بخوابد و روزی یک عدد سرم بزند. هر روز وقتی گیج و منگ میشد يا دستشوئی میرفت یا غذا میخورد .
چه بلاهایی که سرم درنیاورد ، از کتک و ناسزا گفتن گرفته تا بيرون كردن از خانه ، دوستش میگفت اینها همه عوارض سرم و داروهاست تحمل کن . گذشت و میگفت پاکم و فلان . تا اینکه سه ماه گذشت و دوباره کتک کاری ! بیپولی و بیکاری خلاصه بک روز بعد از دعواي شديد و كتك كاري و شكستن وسایل و بحثی که دختر نه ماههام شاهدش بود، تصمیم گرفتم بزارم برم.
خلاصه بچه رو برداشتم رفتم خانه پدرم بهش گفتم که دیگر اجازه نمیدم دخترم را ببینی او هم که خیلی روي اين موضوع حساس بود با خانوادهام درگير شد و خلاصه سه چهار روزی آنجا بودم که خودم برگشتم و تصمیم گرفتم چیزی بهش نگم و طلاق بگیرم و خودم دخترم را بزرگ کنم .
چیزی به او نگفتم . خواستم غافلگیر بشه و از این حرفها . . .
تا اینکه يك روز در خانه را زدند .همسایهمان بود ، اومد داخل و شروع به صحبت کرد و با زبان بیزبانی پرسید : مریم خانم شوهر تون چیزی مصرف می کنه؟ من نگاهی کردم و گفتم نه خير . فقط سيگار ... گفت ناراحت نشو.. من صدای دعوا و کتک کاریها و جروبحثهایتان رو میشنوم و بعضی وقتها از کتک کاریهای شما میترسم و می خوام بیام در بزنم اما میترسم شوهرت چیزی بگه و ناراحت بشه . من باز انکار کردم و چیزی نگفتم و رفت .
چند روز بعد اومد گفت اگر شوهرت عصبانی هست و یا اعتیاد داره بک جا هست که خوبش می کنن اسم اونجا کنگره 60 هست . نشست برام تعریف کرد که برادرش می ره اونجا. اون هم رفتارهای شوهر شما رو داشت و منم فکر کردم که شاید شوهرت تو دام اعتیاد افتاده برو جاي خيلي خوبيه و مطمئن باش خوب می شه .
تصمیم گرفتم جدا بشم ، خسته شده بودم ولی بک روز از همسايه آدرس كنگره را گرفتم و رفتم. وقتی که تو جلسه نشستم و جلسه تمام شد دگرگون شدم و دیگران آدم قبلي نبودم. میرفتم کنگره و به همسرم میگفتم می رم پیش روانشناس که رفتارم با تو خوب بشه اونم استقبال و تشويق به رفتنم میکرد.
بالاخره سومین جلسه پکیج را گرفتم و اومدم خانه . همسرم میگفت مریم رفتارت خیلی خوب شده ادامه بده برو پیش دکتر روانشناس . من کتاب مهندس دژاکام و جزوهها را بردم خانه و گذاشتم جایی که جلوي چشم باشد. آمدورفت تو آشپزخانه چایی ريخت و شروع کرد به نگاه کردن كتاب.
انگار كه کتاب 60 درجه زیر صفر مهندس دژاکام یک آهن ربا داشت . كتاب را برداشت ، ورق زد و نگاهی کرد و ازم پرسید مگه من معتادم رفتی از این کتابها گرفتی من هم خیلی آروم و خوب گفتم نه عزیزم مگه تو ترک نکردی ؟ اینها رو واسه اطلاعات خودم گرفتم . وقتی کلاس ميرم بايد راجع به اين مسائل بدانم.. او گفت: مگر تو پيش روانشناس نمیروی و منم گفتم چرا میروم بعد هم کل جزوهها را نگاه کرد و با بغض خودش گفت : مرا هم با خودت به آن کلاسها میبری .. دیگر خسته شدم . من بهت دروغ گفتم .من مواد مصرف میکنم. من هم با تعجب و خوشحالی و خیلی خونسرد گفتم باشه شنبه میبرمت .
هر روز میپرسید که چطوریه و چیه و از این حرفها . بالاخره شنبه شد ساعت4 رفتیم سر چهار راه دادگستری . وقتي رسیدیم به مسیر نگاهی گرد و گفت عزیزم خیلی زرنگی به جان دخترم اگر داری منو کمپ میبری بگو من هم با خنده گفتم کمپ چیه ؟ چی داری می گی ؟ چون جای خلوتي بود شک کرد بود.
بالاخره جلوی در کنگره رسیدیم ، شلوغ بود. بهم گفت : اگر اینجا کمپه تا شب من خودم و میکشم و جنازمو تحویلت میدهند. نزد آقا موسی علی پور رفتم و گفتم که همسرم را براي مشاوره آوردهام رفت و مشاوره شد و همه چی را گفت و گریه میکرد.
خدارو شکر خوشش آمده بود و دیگر از آنجا دل نمیکند . به آقا موسي قول داد كه بيايد و بيرون آمد و با چشمهای پر از اشک از من تشکر کرد و گفت مریم دیگر میآیم . می خوام از شرش نجات پیدا کنم. خیلی خوشم آمده است. عالی بود ،من هم خوشحال از این موضوع باهم قول دادیم که این جا را رها نکنیم تا همسرم حالش خوب شود و بتواند به ديگران كمك و خدمت بكند.
با اين نوشته فقط خواستم اتفاقهای زندگیام را روی کاغذ بنویسم تا شاید کسی تحت تأثیر قرار بگیره و بهواسطه اين نوشته به كنگره بيايد.. ! ! !
با تشكر از راهنماي خوبم سركار خانم ناهيد
منبع : وبلاگ نمایندگی تبریز
- تعداد بازدید از این مطلب :
3471