«به نام خالق یکتا»
خیلی جوان بودم که با او آشنا شدم. سیه چرده بود و کم حرف و سربهزیر. آشنایی با او، مرا از شادی و لذت و انرژی لبریز میکرد. همانی بود که دنبالش میگشتم. در همان ماههای اول آشناییمان بود که گفتم: «بیا با هم پیمان ببندیم. پیمان رفاقت ابدی.»
گفت: «صبر کن بگذار با هم بیشتر آشنا بشویم.»
ناچار صبر کردم چند ماه دیگر هم گذشت. در این مدت حداقل هفتهای یکبار، هم را ملاقات میکردیم.
و من در هر ملاقات علاقهام به او بیشتر و بیشتر میشد. بالاخره به اصرارها و التماسهای من پاسخ مثبت داد و با هم پیمان رفاقت ابدی بستیم و برای محکم کاری پیمان را با خون خویش امضا کردیم.
زمان گذشت. دیدارهایمان از هفته، به روزی یکبار و بعد به روزی دو، سه بار رسید. من که راضی بودم لابد او هم بود.
بعد از مدتی حس کردم طاقت دوریاش را ولو برای سه، چهار ساعت هم ندارم. راستش کمی نگران شدم؛ اما به دلم بد راه ندادم.
به دو سال نکشید که دیدم اختیار زندگیام را به دست گرفته است؛ اما از آنجا که به او اعتماد داشتم و عاشقش بودم، خیلی به رویم نیاوردم.
کمکم بیدار خوابیها و شبزندهداریها شروع شد. صبحها یا دیر سرکار میرفتم یا اصلاً نمیرفتم.
وقتی هم میپرسیدند: چرا؟»
قبل از آنکه دهان باز کنم و جواب دهم، رفیقم سریع حرف توی دهانم میگذاشت. میگفت:
«بگو مریض بودم. بگو تو راه تصادف کردم. بگو بچهام باید عمل بشود. بگو زنم از پلهها افتاد و دست و پایش شکسته است. بگو ...»
و من میگفتم. راحت هم میگفتم. اگرچه ته دلم ناراحت بودم و اندک عذاب وجدانی هم داشتم.
بدبختی اینجا بود که این دروغ گفتنها به محل کار ختم نشد. دروغ به خانه و خانواده و اقوام و همسایهها هم کشیده شد.
من بیشتر وقتم را با او میگذراندم و بیشتر پول و حقوقم را خرج او میکردم. وقتی دیروقت و دست خالی به خانه برمیگشتم مجبور بودم به همسر و بچههایم دروغ تحویل دهم.
دروغهایی که او یادم داده بود. رفیقم وقتی میدید من کمتر سرکار میروم و پول چندانی ندارم و کلی هم بدهی بالا آوردهام، من را تشویق میکرد که به مال غیر دست درازی کنم، من هم کردم.
و این اوج بیچارگی من بود.
خیلی دیر به این نتیجه رسیدم که این رفاقت جز بدبختی و بیچارگی حاصلی ندارد.
پس تصمیم گرفتم رشته رفاقت را ببرم و جدا شوم. اگرچه آن روز همه چیز را از دست داده بودم. همه چیز: کار، پول، خانه، جوانی، قیافه، اعتبار، آبرو، حیثیت، ... .
وقتی با هزار مکافات و مِن و مِن کردن گفتم که چه خیالی دارم، چنان قهقهه وحشتناکی سر داد که بندبند وجودم از هم گسست.
آرام که گرفت با کنایه گفت: «جدایی ما ممکن نیست، یادت هست ما با هم پیمان بستیم، پیمان خون.»
بعد پرسید: «میدانی دوالپا چیست؟»
گفتم: «نه»
گفت: «برو بپرس. من خود دوالپا هستم.»
پرسیدم و فهمیدم. حق با او بود، چون هر کاری کردم نتوانستم از شرش خلاص شوم.
مثل دوالپا روی شانههایم نشسته بود و پاهای درازش را چند بار به دور بدنم حلقه کرده بود، درست مثل مار. این تلاش ماهها و سالها طول کشید تا بالاخره خسته و از نفس افتاده، دستهایم را به نشانه تسلیم بالا بردم و گفتم:
«حق با توست. من نمیتوانم از تو جدا شوم. باشد تا مرگ ما را از هم جدا کند!»
باز هم خندید. چندشآور و سرد. گفت: «این هم ممکن نیست. من تا ابد با تو هستم. وبال گردنت هستم.»
در عمق ظلمت در حال سقوط به قعر دوزخ بودم که شنیدم گروهی موفق شدهاند از شر این دوالپا خلاص شوند. راهش را یافته بودند، اسم و آدرس پرسیدم. گفتند: «گروهی هستند به نام کنگره 60 »
به سویشان رفتم، گرچه با ناباوری و ناامیدی. رسیدم، به جمعشان ملحق شدم از راهبلدی آموختم که چگونه از شر این دوالپا، از شر این نارفیق رها شوم.
این رهایی برای من قریب به یک سال ونیم طول کشید. موقع جدایی گفتمش: «اگرچه تو نارفیق بودی و همه چیز من را از من گرفتی، اما من هیچ کینه و نفرتی از تو به دل ندارم.
گله و شکایتی هم ندارم. به شکرانه این نعمت سعی میکنم به کسانی که اسیر تو و دوستانت هستند کمک کنم تا آنها هم رها شوند.»
نه خندید و نه حرفی زد. همانگونه بود که روز اول دیدمش: «سیه چرده و کمحرف و سربهزیر.»
در سکوت از هم جدا شدیم و او رفت و در غبار جاده گم شد.
نویسنده: مسافر خسرو
تایپ: نگار همسفر مصطفی
نمایندگی حـــر
- تعداد بازدید از این مطلب :
4001