English Version
English

قصه زندگي همسفري از جنس نور

قصه زندگي همسفري از جنس نور

به نام خالق هستي

چون برگ زرد و خشكيده در ميان موج و باد و باران در بين زمين و آسمان سرگردان و آواره و تنها بودم ، به هر طرف كه نگاه مي كردم سياهي و نا اميدي و دلتنگي بود . خود را در قفسي مي ديدم كه رهايي از آن غير ممكن بود . در اوج دلواپسي فقط خدا را نجوا مي كردم ، كه ناگهان دست نوازشش را احساس كردم ، نمي دانم به كدامين دعاي من گوش فرا داد و مرا در مسيري قرار داد و راه برايم باز شد.

من هم سفر كردم ، سفري پر فراز و نشيب و در عين ناباوري سفري سخت ، ولي در پيش روي خود اميدواري را مي ديدم و در كنارم اساتيدي بودند كه مرا به راه آشنا مي كردند .

در مسيري كه آهسته و آرام نور و روشنايي را به ارمغان آورد . خدا را شكر كه ياد گرفتم با آموزش ، تجربه و تفكر اول خود را بشناسم كه عشق و اميدي هنوز در من زنده است ، و مي توانم زندگي كنم و به پيرامونم آنها را انتقال دهم . و محبت تنها بهانه اي است براي ابراز دوست داشتن ديگران .

سفر راهي است براي رهايي ، رهايي از سكون و تنهايي ، رهايي از انجماد ، رهايي از مرداب شدن . شايد سفر تو را نيز به مقصد آرامش برساند.

از كسانيكه مرا با اين وادي آشنا كردند سپاسگزارم و دستان پر مهرشان را مي بوسم.

به اميد روزي كه همه انسانها به آرامش واقعي برسند.

 

دلنوشته فوق از قلم همسفري بود از جنس مهر ، نور و عشق .

تقديم به همه ره گم كردگان و جستجو گران مسير روشنايي .

 

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .