سلام دوستان: فاطمه هستم همسفر عبدالله
در سال 1372ازدواج کردم . همسرم مرد خوشاخلاق و خوبي بود،2 سال اول زندگیمان خیلی خوب بود و مستأجر بودیم . آقا عبدالله سرکار میرفت و کارش نانوایی بود .آن موقعها آقا عبدالله 5 صبح از خواب بیدار میشد و سرکار میرفت . پسرم آن موقع 6 ماهه بود . زندگیمان صفا و عشق و محبت داشت و اطرافیان فامیل مادر و مادر شوهرم خیلی با ما خوب بودند و از نظر مالی و اقتصادی هیچ کمبودی نداشتیم .
اگر یک نفر به من میگفت شما زن و شوهر دعوا میکنید اصلاً من باور نمیکردم . ما حتی مشاجره کوچک هم نداشتیم .تا اینکه یواشیواش شبها آقا عبدالله دیر به خانه میآمد ، خیلی به اوابسته بودم خیلی دلتنگی میکردم . به او میگفتم چرا دیر به خانه میآیی . هیچی نمیگفت . این دیر آمدنها من و خیلی ناراحت میکرد . آن موقعها تلفن ، موبایل نبود و من فقط چشمبهراه میماندم تا او بیاید .
یواشیواش صبحها دیر از خواب بیدار میشد . یا 2و 3 روز سرکار نمیرفت . خيلي اضطراب داشتم و نمیدانستم چرا این جوری شد .یک روز صبح زود ساعت 6 آقا عبدالله را بیدار کردم که سرکار برود . آقا عبدالله به من گفت دیگر نمیتوانم صبح زود از خواب بیدار شوم و کارکنم چون معتاد شدهام .خیلی تعجّب کردم و ترسیدم بدون معطّلی بچه را بغل کردم زمستان بود . درحالیکه اشک میریختم فقط میخواستم بروم به مادرش بگویم یعنی چه! معتاد یعنی چي ! چرا این حرف را می زند چرا این جوری شده .
وسط خیابان بودم هوا کمی تاریک بود یک دفعه پلیس گفت خانم مواظب باش می روی زیر ماشین . من که چشمانم پر از اشک بود آمدم کنار خیابان و سوار ماشین شدم .رسیدم در خانه مادر شوهرم ، زنگ خانه را زدم خواهر شوهرم در را باز کرد . همین که صورت خواهرشوهرم را دیدم گفتم:آقا عبدالله می گه من معتادم ! خواهرشوهرم چهره گریان و پریشان من و بچه را دید گفت به مامان چيزي نگو قلبش درد میکند .
از آن پس به بعد آقا عبدالله گهگاهی سرکار میرفت . بعضی موقعها نمیرفت . تا اینکه اجاره خانه دیر شد و3یا 4ماه اجاره ندادیم و دیگر سرکار نرفت و بیکار شد .خانه مادر شوهرم یک اتاق بالای پشتبام داشتند رفتیم خانه مادر شوهرم توی یک اتاق زندگی کردیم . بیکار بود بعضی وقتها پول داشتیم بعضی وقتها هیچی نداشتیم من که اصلاً نمیدانستم چه بر سرمان آمده آقا عبدالله صبحها ساعت 10 از خانه بیرون میرفت و دیروقت به خانه میآمد این کار هر روزش شده بود کمتر حرف میزد و توی خودش بود .
من یک ماه قهر به خانه مادرم رفتم و آقا عبدالله و پسرم را ول کردم که شاید وضع درست شود ولی نشد ، برگشتم .
از خانه مادر شوهرم رفتیم مستأجری و یک اتاق پایین شهر اجاره کردیم ، به امید اینکه آقا عبدالله سرش به سنگ بخورد و سرکار برود ولی اوضاع خیلی بدتر شد . هیچی نداشتیم و صاحبخانه ما را بیرون کرد . ما یک زمین داشتیم .پدرم بنّا بود و یک ماهه یک اتاق سیار ساخت . رفتیم خانه خودمان خانهای که برق و آب ، گاز نداشت . از همسایه دیوار به دیوار آب و برق گرفتیم . یواشیواش خانه را درست کردیم و گهگاهی آقا عبدالله نانوایی میکرد .تا اینکه یک روز آقا عبدالله شب به خانه نیامد . مأمورها او را گرفته بودند و در زندان بود به ملاقاتش رفتم . گفتند جایی داشت مصرف میکرد گرفتیمش .
آن موقعها پدرم2سالی بود معتاد بود و تریاک میکشید . بعد که آقا عبدالله آزاد شد به او گفتم تو تریاک میکشی! چرا به من نگفتی . بیرون مصرف نکن بیا خانه مصرف کن این جوری کسی با تو کاری ندارد . زندگیمان خیلی سخت بود .چندین بار قهر به خانه مادرم رفتم . اما اصلاً کاری درست نمیشد . چند روزی بعد دلم تنگ میشد و میآمدم خانهمان .پدرم مصرفکننده بود و هر روز در خانه تریاک میکشید . برادر بزرگم دانشگاه میرفت و خانوادهام خیلی به سختی زندگی میکردند . برادرم گفت میخواهد ازدواج کند . بعد دختر یک خانواده پولدار را عقد کرد . برادرم پدرم را خیلی اذیّت میکرد . میگفت نباید خانودة همسرم بفهمند که تو معتادی .
پدرم موتورسیکلت داشت و گهگاهی سرکار میرفت . یک روز پدرم 3شبانهروز به خانه نیامد . بعد معلوم شد که با موتور خودش را به جاده انداخته و خودکشی کرده بود .این یکی از خاطرات تلخ زندگی من بود و هرگز آن را فراموش نمیکنم . چون همه ما از اعتیاد و معتاد هیچی نمیدانیم . پدربزرگم ، عمویم ، شوهر عمّه ام ، مصرفکننده تریاک بودند .بعد از این ماجرای تلخ آقا عبدالله چون خانواده شهید بود در علوم پزشکی قزوین کار پیدا کرد . آزمایش اعتیاد داد که خیلی سخت بود دفعه اول آزمایش مثبت نشان داد مانده بودیم چه کارکنیم . بالأخره با آب لیمو غیره آزمایش درست شد .
همسرم در علوم پزشکی مشغول کار شد . پسرم کلاس اول دبستان بود . زندگیمان خوب بود بیمه بودیم تا اینکه یک روز آقا عبدالله گفت من دیگر نمیخواهم تریاک بکشم . گفتم چرا ، گفت دیگر خسته شدهام آقا عبدالله خوابید و حالش خیلی بدتر شد . من گفتم این کار را نکن پاشو تریاک بکش . من تحمل ندارم .باز هم تریاک کشید . هر روز صبح تریاک میکشید و بعد سرکار میرفت . بعد از 2 و 3 سال دوباره گفت امروز 5 شنبه است برویم دکتر چند جور قرص میدهد میخوریم بعد ترک میکنم و شنبه سرکار می روم . من گفتم باشه رفتیم پیش دکتر عمومی .دکتر گفت چه خوب بیا تریاک نکش یک قرص بهت میدم اگر فیل این قرص را بخورد میافتد چه برسد به تو .
قرصها را گرفتیم آقا عبدالله قرص را خورد و 1شبانهروز خوابید و افتاد . من خیلی ناراحت بودم 3 یا 4روز در خانه خوابید من آب میوه و غذا درست میکردم و بچه دوم هم داشتیم . بعد از 5 روز حال آقا عبدالله خیلی بد شد .رفته بود سر کوچه كه از مغازه سیگار بخرد یکی از دوستان خود را دیده بود او آقا عبدالله را به کمپ برده بود . آقا عبدالله اصلاً نمیدانست کمپ چیست!
دوستش در خانه آمد و گفت آقا عبدالله را به کمپ بردم باید 27روز آنجا بماند حالش خوب میشود . من خیلی خوشحال شدم ، از سرکار زنگ زدند به من گفتند آقا عبدالله کجاست . چرا سرکار نمیآید ! من که خیلی خوشحال بودم به يكي از آنها که دوست صمیمی آقا عبدالله بود گفتم . آقا عبدالله رفته کمپ ترک کند . او به همه خبر داد . يك از دوستانش به خانه ما آمد و گفت چرا خبر دادی ؟چرا گفتی ؟ او را از سرکار بیرون میکنند و بیکار میشود . بعد رفت به کمپ و آقا عبدالله را دید و گزارش داده بود آقا عبدالله سراسیمه به خانه آمد . و فردا صبح که حالش بد بود باهمان حال خراب بدون مصرف سرکار میرفت . در خوابگاه دانشجویان کار میکرد . و سرپرست او را بیرون کرده بود و گفته بود برو باغبانی کار کن .
آقا عبدالله وضع روحی و روانی خیلی بدی داشت و یکسره من و دعوا میکرد و میگفت چرا خبر دادی . من گفتم چی شد مگه کار بدی کردی تو خوب شدی تو مصرف نمیکنی خیلی هم دلشان بخواهد.همسرم را به بخش باغباني فرستادند و گهگاهی سرکار میرفت ولي سرپرست باغبانی میدید آقا عبدالله نامرتب کار میکند . زنگ میزد و از من پرسید چرا اینطوری شده است و من فقط گفتم درست میشود.
دو دفعه مرا سرکار همسرم خواستند .من بچه کوچک داشته وضع روحی و روانی درستی نداشتم و آقا عبدالله هم مثل من بود . رفتیم حراست دانشگاه به من گفتند خانم تو چرا می گویی ایشان مصرفکننده بود این حرف چیست؟ شما چه میگویید؟ چرا او یک ماه سرکار نیامده و نامهای را امضاء کردیم . من فقط گریه میکردم و میگفتم ببخشید انشاء الله درست میشود . من آن موقعها دنبال بهترین روانپزشک بودم که دردمان را بفهمند و آقا عبدالله خوب شود .
بك روز در خیابان روی در مطبی نوشته بودند دکتر روانپزشک و شنیده بودم بهترین روانپزشک است . آمدم به خانه گفتم برویم پیش این دکتر آقا عبدالله گفت: نه نمیشود همهاش تو این فکر بودم که یک راهی باشد که دردمان درمان شود ولی نمیشد .
آن موقعها تا صبح گریه میکردم که یک روز صبح رفتم بیمارستان . توی حیاط بیمارستان نشسته بودم بچه بغلم بود . فقط به مردم نگاه میکردم و میگفتم چرا این همه آدم این موقع صبح بیدار میشوند و در تکاپو هستند ولی آقا عبدالله خوابیده و مریض است .
بالأخره به این باور رسیدیم که دوباره آقا عبدالله تریاک بکشد و باز تریاک کشید و از سرکار بیرونش کردند . آن موقع پسر بزرگم اول راهنمایی بود و پسر کوچکم 3 ساله بود. در كنار همه اين مشكلات آقا عبدالله تصادف کرد و پایش شکسته بود و گچ داشت .
رفتیم بنیاد جانبازان آقا عبدالله جانباز 15% بود به همین خاطر ماهی 100 هزار تومان به حساب ما میریختند با 100 هزار تومان زندگی میکردیم . با وضع مالی بدی که داشتیم پسرم درسش بد شد . بعضی وقتها پول نداشتیم حتی پول تو جیبی به پسرم نمیدادم . به کمبودترین کمبود ما زندگی میکردیم . گهگاهی آقا عبدالله میگفت میخواهم نکشم تمام بدنم به لرزه در میآمد میگفتم اگر شد ، از گرسنگی بمیرم باید مصرف کنی . چند سالی گذشت پسرم سوم راهنمایی شد . پسر خواهر شوهرم تازه عقد کرده بود هر روز با آقا عبدالله بیرون میرفتند .
آقا عبدالله گفت میثم (پسر خواهر شوهرم) معتاد شده و تریاک میکشد . میرویم روستایی تریاک میکشیم . چند مرد آمدند و سنگ به ماشین و به ما انداختند و ما فرار کردیم . من دلم سوخت گفتم اشکالی ندارد . بیاید خانه باهم تریاک بکشید . از آن روز به بعد میثم و آقا عبدالله هر دو تریاک میکشیدند .
مصرف آنان زیاد شده بود اصلاً قانون نداشت . ما یک اتاق و آشپزخانه داشتیم خانه پر دود میشد . من و 2 تا پسرام همگی دور هم مینشستیم و بخاري شیشه نداشت . از شعله بخاری تریاک میکشیدند . من احساس میکردم حالم بد است و این را نمیفهمیدم تمام اعضای بدنم بیحس بود و چرت میزدم و میگفتم چرا این جوری شدهام ولی نمیدانستم که خودم هم دودی شدهام .
یک روز اتفاقی دیدم پسرم سر اجاقگاز است و سیخ تریاک در دستش بود . به روی خودم نیاوردم . دوباره آقا عبدالله گفت دیگر خسته شدهام . رفته بود سر کوچه یکی از دوستان را دیده بود آقا عبدالله به من گفت من فردا میخواهم بروم دکتر با دوستم ، به جور قرص است به نام متادون که داروی درمان است دوستم متادون میخورد و حالش خوب است .
در کنار آن قرص آرام بخش و خواب آور هم میخورد من هم گهگاهی قرص آرام بخش میخوردم . به این باور رسیدیم با متادون هم نمیشود ترک کرد .برنامه شروع خوب را دیدیم . من و آقا عبدالله این برنامه را خیلی دوست داشتیم هنوز هم دوست داریم . ما فقط نگاه میکردیم من میگفتم چرا این برنامه به تلفنی ، به حرفی ، به چیزی ، به آدرسی نمیدهد که ما هم بدانیم در کجا درمان است
یک روز در تلویزیون آقای مهندس را دیدم که شربت تریاک آورده بود و روش درمان را توضیح میداد . من خیلی خوشحال شدم . گفتم این روش درمان جواب میدهد و در گوشهای از ذهنم جای دادم ولی نمیدانستم کجاست .تلتکس تلویزیون دل نوشته اي از بیماری اعتیاد نوشته شده بود . هر روز دل نوشته ها را می خواندم . در آن دل نوشته ها نوشته بودند کنگره 60 ...
اسم کنگره و درمان اعتیاد و اینکه اعتياد درمان دارد .
همیشه میگفتم یعنی یک روزی میشود ما هم به کنگره برویم . امّا چه جوری آقا عبدالله که مریض است . من هم زن تنها و هیچ جا رابلدنیستم .میدانستم که کنگرة 60 در تهران است . توی رویاهای خودم میگفتم می روم توی خیابانهای تهران و از تکتک مردم میپرسم کنگرة 60 کجاست .
با این روش زندگی میکردیم . پذیرفتیم که متادون تا آخر عمر با ماست . یک روز در جايي دیدم كه صاحب آنجا با مشتریاش حرف می زند و میگوید دامادم خوب شده و چند نفری را دارد درمان میکند . کلماتی که برای من آشنا بود . گفتم فکر کنم کمپ یا Na است ولش کن .
صدای مادر خانم ناهید را باز شنیدم گفت دامادم خوب شده من هم هفته گذشته به کنگره رفتم . آدم سالم هم میتواند به کنگره برود .گفتم: خدیجه خانم چه می گویی ، یعنی چه؟ کجا می روی؟ گفت : جایی که انسان می رود تا انسان تر شود . خیلی خوشم آمد گفتم باز هم بگو، گفت: شربت میدهند و آنهایی که مواد مصرف میکنند خوب میشوند . من گفتم شربت! شوهر من هم شربت میخورد چه فایده گفت بد نیست که بروید آنجا من داشتم شماره تلفن میگرفتم که خانم ناهید به اتاقی که ما بودیم آمد . ما در خانم ناهید گفت ناهید جان شوهر این خانم هم مصرفکننده است . دخترم راهنمایی کن . ناهید خانم كمي با من صحبت كرد و گفت: میتوانید بیاید و نشانی داد .
من خوشحال شدم به آقا عبدالله گفتم به چیزی میگویم . نه نگو بعد تعریف کردم گفت باشد .آن موقع من خیلی افسرده بودم و اشتباهی روز 4 شنبه به کنگره آمدیم . در کنگره بسته بود . منظره کنگره خیلی قشنگ بود خوشمان آمد . 3و4 کیلو گندم برای پرندگان ریخته بودند . من گفتنم اینها که به فکر پرندگان هستند . حتماً به فکر ما هم هستند . روز دوشنبه به کنگره آمدیم .
به در ورودی که رسیدیم پاهای من لرزید چند دقیقهای طول کشید تا کفشهایم را در آوردم . همهاش میگفتم خانم ناهید را ببینم . اینجا غریبه هستم . با ناباوری دیدم آقایی به استقبال ما آمد و بفرما گفت ما سر صندلی نشستیم .من میترسیدم کسی من و ببینه و آبرویم برود . همسایهمان آنجا بود و نگاه میکرد . خجالت کشیدم ولی به روی خودم نیاوردم و ناراحت نشدم .
وقتی جلسه شروع شد و قوانین را خواندند آقای نگهبان گفت : (کنگره 60 ) نام کنگرة 60 را شنیدم اشک در چشمانم سرازیر شد .گفتم کنگرة 60 همان جایی است که دنبالش بودم و بالأخره پیدایش کردم .الآن همسرم يك گرم سي روز است و دارد درمان میشود. من هر روز تصوير گرفتن گل رهايي خودم و مسافرم را از دستان پر مهر مهندس در ذهنم تصویر سازي میکنم .
منبع : وبلاگ نمایندگی قزوین
- تعداد بازدید از این مطلب :
9242