English Version
English

خاکستر ققنوس؛ نوشتاری از آقای امین دژاکام

خاکستر ققنوس؛ نوشتاری از آقای امین دژاکام

خاکستر ققنوس

مسافر گفت:

چندروزی است که سوزش کمتری احساس می کنم، به گمانم دیگر خاکستر شده ام. کم کم می توانم جامه نو بر تن کنم، بایستی برای تولد ققنوس آماده باشم.

همراه گفت: کدام خاکستر؟

مسافر گفت: همان ذراتی که در گوشه و کنار اتاق و یا لحظات اندک گذشته ی خودت پراکنده شده اند.

همراه گفت: همان غبارهای سپید و قرمز را می گویی؟

من آن ها را هر ماه جمع آوری کردم و با دقت آن ها را به دستان باد سپردم، عذر می خواهم نمی دانستم آن ها خاکستر تو هستند، می دانستم حتماً آن ها را در صندوقچه ای جمع آوری می کردم.

حالا دیگر کار از کار گذشته است و من جلوی ققنوس شدنت را گرفتم، دیگر آن ها را برایم نفرست شاید با باقیمانده اش بتوانی ققنوس شوی!

مسافر گفت:

نگران نباش خاکستر من با تاریکی شب و خاکستر سپیدم با روشنایی روز همراه می شوند. آن ها بایستی در ترکیب شدن با تمامی ذرات هستی بارور شوند تا بتوانند ققنوس را به این عالم هدیه کنند.

اگر به دقت از آن ها مراقبت می نمودی و آن ها را با علاقه نزد خود نگاه می داشتی، هرگز زایشی صورت نمی گرفت. لازم بود که آن ها را به دستان باد بسپاری تا من بتوانم از این جامه ی پوسیده رها شوم و یا به سخن دیگر به چرخه حیات بازگردم.

پس اندوهگین نباش و به یاد داشته باش هر وقت دستانت خاکسترم را لمس می نمود من هم حرارت بیشتری را به جان می خریدم تا بار دیگر بتوانم با خاکسترم دستانت را لمس نمایم.

همراه گفت: اگر ققنوس زاده نشود آن گاه چه خواهی کرد؟

مسافر گفت: با عشقی که به تمامی ذرات هستی یافته ام دوباره متولد خواهم شد.

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .