English Version
English

دلنوشته "غریب آشنا" از یک همسفر

دلنوشته

عصر روز تعطیل برای فرار از دل‌تنگی به‌اتفاق همسرم به پارک جنگلی کوه صفه رفتیم. هنوز زمان زیادی نگذشته بود که با نگاهی که به پشت سرم انداختم، در کنار تیر برق متوجه موجودی ضعیف و نحیف شدم که سرش از میان زانوهایش آویزان شده و تا نزدیکی‌های زمین می‌رسید. صحنه‌ای که بسیار دیده و برایم آشنا بود. نگاه کنجکاو رهگذران هم که بابی تفاوتی و یا ترحم و گاه نفرت همراه بود، به او جلب شده بود. از آن فاصله؛ جزئیات بیشتری از وضع او را نمی‌شد تشخیص داد. از دیدن این صحنه زجرآورِ آشنا دلم به درد آمد. فوراً یک فنجان چای و تعدادی بیسکویت و تنها مبلغ ناچیز پولی را که همراه داشتم، در سینی نهاده و به سویش رفتم. سلامش کردم عکس‌العملی ندیدم، چند بار صدایش کردم متوجه نشد، چند ضربه آهسته به تیر برق زدم که به‌سختی و زحمت سرش را بلند کرد و چشمان بی‌فروغش را که به‌زحمت باز می‌شد به من انداخت. خدای من چقدر جوان است! ولی به‌شدت ضعیف، نحیف و رنگ‌پریده، پریشان و ژولیده و کثیف... از ظواهرش به نظر می‌رسید که مدت زیادی است که رنگ آب و حمام را ندیده است. تمام وسایلش در یک پتوی سربازی پیچیده در کیسه نایلون، یک کولی که به نظر چیز زیادی در آن نبود و کیفی که به گردن آویخته بود؛ خلاصه می‌شد و عینک طبی به چشم‌ داشت. مجدداً سلام کرده و سینی چای را تعارفش کردم، بدون معطلی بیسکویت‌ها را دانه‌دانه با چای نوش جان کرد، خیلی گرسنه به نظر می‌رسید. بغض گلویم را می‌فشرد و اشک در چشمانم جمع شده بود. به‌یک‌باره تصمیم گرفتم پیام کنگره را به او برسانم. گفتم: پسرم می‌توانم کمکت کنم؟ اگر مشکل و مسئله‌ای داری، جایی را سراغ دارم که این دردها را به بهترین نحو درمان می‌کنند. در ادامه سعی کردم با تمام توان کنگره را به او معرفی کنم، در حین صحبت‌هایم به‌سختی دهان باز کرد که حرف بزند ولی هیچ صدایی از گلویش خارج نمی‌شد و ظاهراً لال بود. از این‌که متوجه حرف‌هایش نمی‌شدم معذرت خواستم، در این موقع کیفی را که به گردن داشت باز کرد و دو قطعه کاغذ و خودکار قرمزی را بیرون آورده و شروع به نوشتن کرد. خدای من چه خط زیبایی با جمله‌هایی صحیح و چه نظمی در نوشتن جملات بر روی کاغذ که نشانگر سواد بالای او بود و از وجودی با این اوضاع‌واحوال بسیار بعید می‌نمود. برایم نوشت: من از بس ضعیف و لاغرم همه فکر می‌کنند معتادم ولی واقعیت ندارد. شاید او هم مانند پسر خودم و سایر مصرف‌کنندگان اعتیادش را کتمان می‌کرد. برایش بیماری اعتیاد و روش درمان کنگره را توضیح دادم و گفتم از نگاه کنگره معتاد بیمار است و نه مجرم که طی مدتی معلوم و با روش مخصوصِ کنگره، می‌تواند درمان شود. حواسش را جمع کرده و با دقت به حرف‌هایم گوش می‌داد. برایم نوشت که از شهر... آمده و می‌خواسته به خانه مادربزرگش در... برود ولی مادربزرگش در سفر بوده و ناچار به این محل آمده، پدر و مادرش را طی حادثه‌ای ازدست‌داده و از شوک این حادثه دچار سکته شده و قدرت تکلمش را ازدست‌داده و برای برگشت آن باید فیزیوتراپی شود و فوق‌لیسانس الکترونیک دارد. شاید قصه‌اش راست بود و شاید مثل خیلی‌های دیگر؟

تظاهر به باور کردن، کردم و برای جلب اعتمادش گفتم: منظورم از معتاد شما نیستی، ولی هرکسی را که با این مورد می‌شناسی، کنگره را به او معرفی کن. نوشت: سیگار را هم درمان می‌کنند؟ و دستش را روی قفسه سینه‌اش گذاشت و سرفه‌ای کرد که نشانگر وضع بد ریه‌هایش بود. وقتی لژیون‌های ویلیام وایت را برایش توضیح می‌دادم، با اشاره به من فهماند که پروفسور ویلیام وایت را می‌شناسد. گوشی‌ام را باز کردم و سایت کنگره و سایت نمایندگی و قسمتی از فعالیت‌های کنگره رانشانش دادم، حس کردم برایش جذاب بوده است. نشانی و شماره تلفن نمایندگی را برایش خواندم و او نوشت. نمی‌دانستم چه‌کار دیگری از دستم برمی‌آید و مجاز به انجام چه‌کار دیگری هستم. در این حین با مناعت طبعی بی‌نظیر مبالغ پول را برداشته و به سویم گرفته و اصرار می‌کرد که پس بگیرم. گفتم: هدیه ناقابلی هست که به پسر خودم می‌دهم و ببخش اگر ناچیز است و با اصرار به او دادم. بعد از چند لحظه غریبه‌ی آشنا به‌سختی و زحمت از جایش بلند شد، خداحافظی کرد و با قدم‌هایی آهسته و لرزان به راه افتاد. با حسرت و بغضی وصف‌ناپذیر نگاهش می‌کردم و دعایی از اعماق وجودم که الهی! نگهدار جوانانمان باش... الهی! هیچ مادری جوانش را چنین نبیند، خدایا در دلش چه می‌گذرد؟ شب را کجا می‌خوابد؟ آیا حرف‌هایم اثر داشته؟ آیا ممکن است او را روزی در نمایندگی ببینم؟ چه آرزویی دارد؟ دل‌تنگ کیست؟ چشمی در انتظارش هست؟ و...؟ و...؟ و... از آن روز تا به حال بغض سنگینی راه گلویم را بسته و یادآوری آن لحظه به شدت آزارم می‌دهد، شاید دلیلش این است که من با این درد آشنام و آن را با تمام وجودم لمس کرده‌ام.

فرزندم را به یاد آوردم که با تلاش‌های چندساله نتوانسته‌ام او را به کنگره جذب کنم. او که با تخریب‌های بسیارش کار را به‌جایی رساند که پدرش از من خواست میان او و فرزندم یکی را انتخاب کنم، دوراهی و انتخابی به‌شدت زجرآور و دردناک، او که در صورت مهار نشدن و ادامه این راه، فاصله چندانی با وضعیت این غریبه آشنا نداشت. اکنون مدتی است که برای مهار او و نجات جانش و تخریب کمتر به توصیه دوستان صاحب‌تجربه، در کمپ به سر می‌برد و به توصیه مسئولان کمپ از ملاقاتش محروم هستم. نمی‌دانم جواب می‌دهد یا نه؟ زیرا با این شیوه موافق نبوده و نیستم ولی برای نجاتش، به‌ناچار تسلیم‌شده و پذیرفتم.

http://up.c60.ir/repository/17545/aa/wwww.jpg

تصمیم گرفتم این اتفاق را بر روی کاغذ بیاورم شاید این سطور تلنگری بر کسانی باشد که این شیوه را انتخاب نموده و ادامه می‌دهند و برای درمان شدن مقاومت می‌کنند. عزیزان: عاقبت این راه جز خراب کردن پل‌های پشت سر و از دست دادن همه‌ی تکیه‌گاه‌های مادی و معنوی و کسانی که از اعماق وجودشان دوستتان دارند، نیست. ادامه این راه همه غرور، شخصیت، انسانیت و اعتمادبه‌نفس و... را از شما سلب کرده و به قهقرای نیستی و نابودی رهسپارتان می‌کند. تا دیر نشده به خودتان بیایید و دست کمکی را که به سویتان دراز شده، بگیرید و خود را از منجلاب این بیماری نکبت‌بار نجات دهید.

در ادامه روی سخنم با عزیزانی است که در این مکان امن و مقدس درمان شده و یا در حال درمان هستند، اکنون‌که لطف خداوند شامل حال همه ما شده و دست یاری او از آستین بزرگ‌مرد ایثارگری چون مهندس دژاکام بیرون آمده و او به همراه خانواده محترمشان و چهارده فرد فرهیخته و آموزش‌دیده در مکتب انسان‌پرور او و کلیه راهنمایان و کمک راهنمایان و دیگر عزیزان... خانواده بزرگ کنگره 60 را پدید آورده و با کشف جدیدترین متد علمی درمان قطعی اعتیاد که با تلاش‌های  پیگیر مهندس عزیزمان در حال بسط و گسترش در کشورمان و دیگر نقاط جهان است، بیایید در استحکام پایه‌های مالی و علمی این بنا از هیچ کوششی فروگزار نکنیم. بنایی که امروز درمانگر من و تو و در آینده می‌تواند درمانگر فرزندان و نوادگان ما و نجات‌بخش آن غریبه‌های آشنا از این ورطه باشد. با کمک‌های مالی در حد توان خود، در حفظ استقلال مالی آن و بی‌نیازی آن از سایر کمک‌های دولتی و... بکوشیم چراکه پایداری آن درگرو این بی‌نیازی است.

افراد صاحب علم، دانش و تخصص در این خانواده بزرگ کم نیستند، همان‌گونه که تاکنون چنین بوده از این به بعد هم به‌وسیله علم و دانش خود در حفظ و گسترش پایه‌های علمی این بنا از هیچ کوششی دریغ نکنیم، زیرا احیاء یک انسان، احیاء بشریت و جامعه است .

 

ای که دستت می‌رسد کاری بکن

خانه دوست کجاست؟

نرسیده به درخت

کوچه باغی است که 

ازخواب خدا سبزتر است

و در آن عشق به‌اندازه‌ی

پرهای صداقت آبی است...

همه باهم برای استحکام این خانه عشق بکوشیم.

 

نگارنده: یک همسفر

تنظیم: همسفر اکرم

نمایندگی: میرداماد

تاریخ: 98/03/25

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .