سفرنامه ازحقارت به سرافرازی
روزی را به یاد میآورم که در اوایل جوانی و بیستسالگی ساعات اولیه صبح بیدار میشدم و تا غروب کار میکردم و بعدازآن به ورزش موردعلاقه خودم میپرداختم و این برنامه زندگی من بود تا اینکه مواد مخدر راه خود را در زندگی من باز کرد،در اوایل ساعت و کیفیت کار و ورزش من بیشتر و بهتر شد و مدام با خود میگفتم واقعاً دیگران چرا نباید از این ماده جادویی مصرف کنند؟
بعد از ده ماه وابستگی من به مواد کار خودش را کرد و ساعت بیداری من از صبح کمکم به ظهر و عصر رسید، حالا دیگر صاحب همسر و فرزند بودم و باید بیشتر مصرف میکردم تا بتوانم کمبودها را جبران کنم، مثل یک کابوس بود و اصلاً نفهمیدم چطور زمان گذشت ولی من که یک روز سلامت جسم و ورزش کردنم زبان زد بود حالا دیگر فامیل و اطرافیان به جوانان و فرزندان خود سفارش میکردند با فلانی رفتوآمد نداشته باشید، و این شیب بهقدری نامحسوس و ملایم انجام شد که حتی خودم در ناآگاهی خود غرقشده بودم.
یک روز که به قول خودمان درنهایت تاریکی بودم و شغل و درآمد خود را ازدستداده بودم، همسرم آلبوم عکسهای قدیم را آورد و با عصبانیت آنها را به من نشان داد و مدام گریه میکرد و میگفت تو غریبهای و من با شخص دیگری ازدواجکرده بودم که هیچ شباهتی با تو ندارد، بهراستی جهل و ناآگاهی از من موجود دیگری ساخته بود، نهتنها برای همسرم بلکه خودم هم دیگر خودم را نمیشناختم و این اوضاع تا جایی پیش رفت که تقریباً اعتبار و آبروی خود را در اطرافیان از دست دادم و بالاخره روزی که از آن هراس داشتم فرارسید.
همسرم نهتنها متوجه اعتیادم شد بلکه تقاضای متارکه هم داشت و مدام میگفت هیچ بهبودی در وضعیت تو نیست و مطمئنم روزی میرسد که خانواده را نابود میکنی.
شاید هرکسی در زندگی خودش چهارفصل را با تمام ویژگیهایش تجربه کرده باشد، برای من که اینطور بود؛ انگار از بهار جوانی به خزانرسیده بودم و این درگیریها به شکلی میخواست زمستان را برایم تداعی کند، هرچه بود که بوی تغیری میآمد که خودم با تمام وجود انتظار آن را میکشیدم ولی نمیدانستم چه زمانی از راه میرسد؟
چند سالی بود از جلوی شعبه خودمان رد میشدم و به محل کار میرفتم ولی انگار چشمانم نابینا باشد تا اینکه یک روزبه سفارش یکی از نزدیکانم وارد شعبه شدم، دلسرد و ناامید و به دنبال یک نفر که به او بگویم من خودم نمیخواستم کار به اینجا بکشد، در جلسه مشاوره تازه واردین یکی زا بهترین اعضای شعبه با خوشرویی به صحبتهای من گوش داد وقتی خودش صحبت کرد من با تعجب فراوان به فکر فرورفتم.
خدایا این چه میگوید یعنی واقعاً میتوانم درمان شوم ، سیستم ایکس دیگر چیست ؟ من هیچکدام از این حرفها را قبلاً هیچ جایی نشنیده بودم ولی یک حس شیرین در اعماق یخزده قلبم فریاد میزد که تنها راه درمان همین است و این را خداوند در سر راه تو قرار داده است.
تا چند جلسه ابتدایی مدام به راهنمای عزیزم میگفتم من حال خوبی دارم ولی امیدی به بازگشت همسرم و درست شدن این زندگی ندارم و او با کلام و مهر پدرانهاش به من میگفت برای درست شدن زندگی و خانواده و شغل اول باید خودت درمان شوی.
اینگونه بود که تمام تمرکزم را روی درمانم گذاشتم و به فاصله چند هفته معجزه کلام مهندس و گوش دادن به سیدیها خودش را نشان داد، یک روز وقتی به منزل برگشتم و در را باز کردم با تعجب دیدم همسرم و فرزندم برگشتند و دوباره زندگی من شکل خانواده را به خود گرفته است، شاید حالا که این جملات را جاری میکنم باورش سخت باشد به قول راهنمای عزیزم "آقای کامران" باوری در ناباوریها، و این اتفاق خوب برای من افتاد البته بعدازآن گاهی به گذشته نگاه میکردم و هرچه دنبال مقصر میگشتم کسی جز خودم را پیدا نمیکردم.
همه ناکامیها به فاصله کمی جبران شد، کسی که برای اطرافیان کمترین ارزشی نداشت حالا دوباره در هر موضوعی با او مشورت میشد و به او بهاداده میشد.
سفر اول به قول آقای مهندس که هم سهل است هم سخت البته در ابتدای راه برای من خیلی سخت بود زیرا بااینکه باور خودم نسبت به روش و دارو درستشده بود ولی همسرم میگفت اگر میکشیدی بهتر بود و این سم است و اصطلاحاتی که شاید بسیاری از اعضا با آن برخورد کرده باشند اما بهمرورزمان وقتی تغیر در رفتار و عادات من مشاهده شد همه مسائل بهخودیخود درست شد ولی بااینحال هنوز هم با صدای بلند و باافتخار میگویم تنها روشی که بتواند یک مصرفکننده را به رهایی از دام اعتیاد برساند روش کنگره 60 است.
موضوع بعدی که در سفر اول برای من رخ داد شور و اشتیاق بسیار زیادی بود که خودم همتوان کنترل آن را نداشتم، حالات و روحیات قبل از مصرف باعث شد ورزشهای سنگین را شروع کنم که البته بهشدت باعث بیماری و بدندرد شد و با مشورت راهنما و توسط جزوه آناتومی استاد اشکذری توانستم از این مرحله سخت عبور کنم، غیر از ورزش مسائل دیگری هم تحتالشعاع این اشتیاق قرار گرفت مثل این موضوع که من میخواستم همه اطرافیانم که مصرفکننده بودند را به کنگره بیاورم ولی به دلیل عدم آگاهی این مورد هم با شکست مواجه شد، زیرا میخواستم خودم روش را توضیح دهم ولی وقتی برایشان سؤالی پیش میآمد نمیتوانستم پاسخگو باشم.
بالاخره بعد از گذشت دوازده ماه و سیزده روز سفر اول به اتمام رسید و بنده فهمیدم اگر یک روز دارو را زودتر یا دیرتر از ساعت معین مصرف کنم تا چند روز آینده حال خرابی دارم و اینکه هر سردرد و دلدرد و بیماری به دلیل مواد نیست و نباید فوراً بابت هر مشکلی به مواد پناه برد اما با تمام این مسائل فکر میکنم نکته مثبت در سفر اول من ورزش و ساعت خواب مناسب بود، بنده از همان ابتدا مهمترین مسائلی که مربوط به جسم میشد را باراهنمای خودم در میان میگذاشتم و در همه موارد از ایشان کمک میخواستم البته ایشان هم در حکم یکراه بلد مهربان و دوست صمیمی همیشه اطلاعات و دانش خودشان را بدون هیچ چشمداشتی منتقل میکردند.
موضوعی که دوست دارم در اینجا مطرح کنم خدمت کردن در کنگره است و اینکه حس میکنم شاید به درد سفر اولیها بخورد، روزهای سفر اول پشت سر هم میآمد و میرفت ولی من حس میکردم با دیگران تفاوت دارم زیرا آنها مدام در شور و شوق خاصی به خدمت کردن میپرداختند و برای من تعجبآور بود که چگونه بدون هیچ حقوقی اینطور اشتیاق دارند که در خدمت کردن از هم سبقت بگیرند، امروز با این اوضاع اقتصادی چطور میشود یک فرد بدون هیچ حقوقی برای یک مرکز کار کند آنهم بااینهمه اشتیاق و با حداکثر کیفیت؟ همین کنجکاوی باعث شد تا خدمت کردن را تجربه کنم، شاید ابتدا با یک غرور کاذب با خود میگفتم: من با این افراد تفاوت دارم و این موضوع باعث میشود این افراد خدمت کنند و من و امثال من در رفاه و آسایش به سفر بپردازیم ولی بعداً دریافتم دقیقاً برعکس فهمیدم زیرا خدمت گذاران در کنگره به حال خوشی رسیدند و هر چه میگذرد بهتر هم میشوند ولی من در آن زمان حالوروز خوبی نداشتم. خلاصه خدمت کردن برای من از آبدارخانه شروع شد و سرانجام کار به اتاق سایت و بخش وبلاگ نویسی رسید، امیدوارم بتوانم قدم کوچکی درراه پیشبرد اهداف کنگره بردارم ولی فضای شعبه حسنانی مخصوصاً اتاق سایت باعث شد تا به قول اعضای محترم کنگره بهروز باشم و مطالب و مشارکتها را به دلیل بازنویسی و بازبینی بهتر از قبل متوجه شوم، بسیاری از مواردی که در جلسات برایم مفهوم نبودند را در قسمت سایت توانستم بهدرستی دریافت کنم.
در آخر خلاصهای از نقش کنگره در زندگیام را بیان میکنم؛ کنگره به من آموخت هرکسی در هر تخصص و رشتهای که فعالیت میکند به شرطی موفق است که فقط درزمینهٔ ای که به آن نیاز دارد فعال باشد، مثلاً یک استاد ریاضی نیازی به دریافت دقیق زبان عربی ندارد و بهنوعی باید در یک زمینه فعالیت داشت تا اینکه همهکاره و هیچکاره شد، دوم اینکه فقط به نیاز جسم خودم پاسخ دهم و تفاوت نیاز و وسوسه را در تمام موارد مخصوصاً ضد ارزشها درک کنم.
نیاز من در این مرحله از زندگی نظم بود، که کنگره توانست با آموزشها و قرار دادن فضای خدمت کردن برای من این مهم را نیز بهخوبی به انجام برساند.
رشتهای برکردنم افکنده دوست میکشد آنجا که خاطرخواه اوست
به امید موفقیت روزافزون کنگره60 تا جهانیشدن
تنظیم و نگارش: مسافر مهرداد
- تعداد بازدید از این مطلب :
1767