از روزهای سراسر تاریک زندگیام می نویسم، تاریکی که حتی یک روزنه روشنایی در آن وجود نداشت و بهگونهای مرا احاطه کرده بود، حتی کوچکترین خنده بر لبانم نمینشست و شادی را از من گرفته بود. این تاریکی به واسطه مصرف مواد همسرم بود و زندگی برایم معنا و مفهومی نداشت.مردی که تمام تلاشش را برای زندگی میکرد، باورم نمیشد دچار این بیماری شده باشد. وقتی همسرم میخواست بیرون از خانه برود دعا میکردم زنده به خانه برگردد. اگر در خانه هم بود شبها دیر میخوابید، وقتی هم خواب بود باید بهزور از خواب بیدارش میکردم.
تمام روز و شبم شده بود گریه و دعا کردن، نمیتوانستم باکسی درد دل کنم زیرا خانوادهام از مصرف همسرم خبر نداشتند و یا اگر چیزی هم متوجه شده بودند به این شدت نبود. محمد را همان محمد قبل تصور میکردند و هرکس ازلحاظ مالی مشکل داشت به سراغ همسرم میآمد و از او طلب کمک می کرد. ولی در دوران مصرف همسرم زندگی ما به صفر رسید طوری شده بود که با خود میگفتم محال است زندگی ما از نو بنا شود.
بارها به کمپهای مختلف رفته بود، مشاوره های مختلف رفته و هر راهی که بود امتحان کرده بودیم. یادم هست آخرین باری که به کمپ رفته بود من و دخترم در تهران حدود چهار ماه تنها زندگی کردیم حتی به خانوادهام نگفتم. خیلی امیدوار بودم که این بار جواب خواهم گرفت و از دست این غول خانمانسوز راحت خواهیم شد، ولی بعد از سه ماه دوباره و خیلی بدتر از قبل به راهش ادامه داد.همسرم بینهایت مرد دستودلبازی بود، تمام اختیارات زندگی را به من سپرده بود و تمام تلاشش را میکرد که من و دخترم راحت زندگی کنیم اما متأسفانه راهش را بلد نبود و فکر میکرد با هر کاری میتواند دل مرا به دست آورد، به همین علت خیلی شرایط سختی را گذراند. وقتی این رفتارش را میدیدم دلم برایش میسوخت، هیچوقت دلسرد نشدم و فقط برایش دعا میکردم که خدایا راه نجات را سر راهمان قرار بده تا بتوانم کمکش کنم. همیشه به همسرم امیدواری میدادم که اگر بخواهی مطمئن باش که خوبخواهی شد.
خداوند مسیر کنگره 60 را سر راه ما قرارداد. ما شش سال در تهران زندگی میکردیم و به علت مشکلات همسرم او را راضی کردم که به قزوین برگردیم. در آرایشگاه خواهر همسرم مشغول به کار شدم، روزی خواهر همسرم به من گفت که یکی از دوستانم میگوید برادر همسرم معتاد بوده و دو سال است که به کنگره 60 میرود؛ الآن کمک راهنما شده و زندگی آنها خیلی خوب شده است.
ما به کنگره 60 آمدیم و مرزبانان به گرمی از ما استقبال کردند، حرفهایی زدند که واقعاً امیدوار شدم و از خوشحالی در آسمانها بودم. به من الهام شد که اینجا همانجایی است که زندگی مرا دگرگون خواهد کرد. این موضوع را با همسرم در میان گذاشتم و با اشتیاق زیاد پذیرفت و ما به کنگره 60 آمدیم.
ما هنوز سفر خود را تمام نکردهایم ولی ایماندارم یک روز ماهم به رهایی خواهیم رسید، از جهل و نادانی که در آن به سر میبریم با تلاش خودمان به دانایی خواهیم رسید. با امید به زندگی ادامه خواهم داد و هرگز ناامید نخواهم شد.از بنیانگذار کنگره 60 جناب مهندس دژاکام کمال تشکر رادارم که این راه درمان اعتیاد را به وجود آورد تا ما هم از این شهد شیرین بنوشیم.
نویسنده: هم سفر رقیه
لژیون هشتم، نمایندگی قزوین
تایپ وتنظیم:هم سفر مریم امینی
- تعداد بازدید از این مطلب :
2861