سلام دوستان سیامک هستم یک مسافر
از ترک تا درمان فاصله بسیار است. بعد از قطع مصرف مواد تا مدتها سرگردان بودم . خواب بهطورکلی از چشمم رفته بود و آرزو داشتم بتوانم 2 ساعت بخوابم ولی نمیشد . بیخوابی که به سرم میزد ساعت 2 نیمهشب لباس هایم را میپوشیدم ، خدابیامرز مادرم نگران میشد و میگفت مادر چیزی میخواهی ؟ میگفتم ...
نه میخواهم بروم بیرون قدم بزنم . بنده خدا توی دلش فکر میکرد میرم دنبال خرید مواد , با زبون بی زبونی میگفت پس زود برگرد. میرفتم پارک تا خودم رو کمی با وسایل ورزشی توی پارک خسته کنم . هنوز نیم ساعت نشده چنان بیرمق میشدم که دیگه توان ایستادن نداشتم . من یک آدم فعال بودم و کارم کشت و صنعت دامپروری بود و چون این شغل طوری است که جسم پرورش پیدا میکند مثل انسان شرایط خاص خودش را دارد . اگر فرصتی بود راجع به این کار برایتان مینویسم . شرایط برای من بعد از فوت یکی از شرکای کاری شروع شد .
بعد از فوت همکارم , نداشتن سرمایه شرایط خاصی رو برای من ایجاد کرده بود . همسرم که شرایط رو اینجوری دید سعی میکرد با دلداری دادن به من مواظب باشد کار ناخوشایندی از من سر نزند . 2 تا دختربچه کوچک که دوقلو هم بودند همسرم رو حسابی مشغول کرده بود و از طرف من هم هیچ کمکی صورت نمیگرفت . با روشن شدن موضوع قرار شد در کمپ به این وضعیت بد خاتمه بدهم . نمیخواهم در مورد کمپها صحبت کنم ولی افرادی که توی کمپ بودند خودشان میدانند شرایط چه طوری هست . بعد از یک دوره 21 روزه از کمپ خارج شدم و رفتم تا مدتی را تو خانه پدرم بمانم . بعد از ترک چه بلائی سر من اومده بود ! شده بودم یه تیکه گوشت بیخاصیت که اگر دیگران از اون مراقبت نمیکردند فاسد میشد . مدتی رو همینطور به بطالت گذراندم تا اینکه از طریق یکی از دوستانم با کنگره آشنا شدم . با همین دوستم به کنگره رفتم و یک مشاور نیم ساعتی با من صحبت کرد . مشاور از من پرسید حالت چطوره ؟ گفتم بد نیستم . گفت بد نیستم یعنی چی ؟ توضیح بده . گفتم خوب من دیگه مواد مصرف نمیکنم ولی حال خوبی هم ندارم . مشاور پرسید حوصله صحبت کردن با خانواده رو داری ؟ گفتم نه به اون صورت . خوابداری ؟ اصلاً ازنظر بدنی خوبی ؟ گفتم پاهام توان کشیدن من رو ندارند , هرکدام از اعضای بدنم ساز خودشان رو میزنند . مشاور پرسید به کارهای روزانت میرسی؟ گفتم اصلاً قادر به فکر کردن نیستم و حوصله کار هم ندارم . پرسید به مهمانی میری یا حوصله پذیرائی از مهمان رو داری ؟ گفتم نه . گفت پس این ترک چه منفعتی برای تو داشته ؟ تو دلم به زمین و زمان ناسزا میگفتم جواب دادم خوب ترک کردم دیگر ! مشاور گفت کار بزرگی کردی ولی چه فایدهای برات داشته ؟ هیچ جوابی ندادم . مشاور گفت پس زمانی که مصرف میکردی به کار وزندگیات میرسیدی ,لبخند میزدی , صحبت میکردی . بعد هم دهدقیقهای برام صحبت کرد و بعد از تمام شدن حرفهاش یه چای برام آورد و گفت فعلاً این چای رو بخور . چای رو خوردم کمی سبک شده بودم اون هم به دلیل حرفهای مشاور بود که از اوضاع من خبر داشت و میدانست درچه وضعیتی هستم .
مشاور که کمی با من خودمانی شده بود گفت همه این آقایانی که لباس سفید پوشیده اند همجنس خودت هستند. دیروز مثل تو و امروز جلوتر از تو، همه این مراحل طی میشود و یک روز هم شما بالباس سفید مینشینی و خدمت میکنی ولی باید یادمان باشد که دیروزمان را فراموش نکنیم . ما آینه هم هستیم ،با مشاور خداحافظی کردم . کمی سبک شده بودم و احساس امید به خوب شدن رو پیداکرده بودم . وقتی رفتم خانه و موضوع رو گفتم همسرم هم اعلام آمادگی کرد که همراه من باشد و تو راه رسیدن بهسلامتی کمکحال من باشد . 3 جلسه بهعنوان مهمان تو جلسات کنگره شرکت کردم . تمیزی و مرتب بودن و صحبتهای دلنشین شرکتکنندهها من رو بیشتر جذب کنگره میکرد . جلسه دوم رأس ساعت 5 به کنگره رفتم دیگر احساس غریبی نداشتم ،آنقدر محبت و امید جاری بود که با تمام وجودم احساسش میکردم. در آخر جلسه هم کمی کمک کردم و بعد رفتم . جلسه سوم با صحبت یکی از خوبهای کنگره مصادف شده بود. در طول صحبت هایش میشد علاقه حضار رو نسبت به او احساس کرد . بعد از تمام شدن جلسه مسئولین برگزاری جلسه که مرزبان نام داشتند به من گفتند خوب دقت کن افرادی که شال نارنجی به گردن دارند راهنما هستند یکی ازآنها که قلب و احساست به او تمایل دارد را انتخاب کن . بعد از تعیین راهنما سفرم را شروع کردم . سفری پر از عشق و محبت .
کنگره جائی است که خیلی از آدمهای مثل من درآن درمان شدند و خدمت میکنند، خدمتی بدون منت و دستمزد و با عشق و محبت به یاری دیگران آمدن و لذت بردن . بیاییم اول برای خودمان و بعد برای خانوادهمان جانی دوباره و تولدی عاشقانه داشته باشیم .
نویسنده: مسافر سیامک
- تعداد بازدید از این مطلب :
2004