روز راهنما بود و هرکدام از همسفران بهنوعی پیام تقدیر و تشکر خودشان را برای راهنمایشان بیان میکردند. تعدادی از همسفران بهسادگی و بعضیها هم متنی آماده کرده بودند و بهعنوان تشکر برای راهنمایشان میخواندند، من هم متنی را از مدتها قبل آماده کرده بودم که در موقع مشارکت برای راهنمایم بخوانم. دستم را بالا گرفتم و با اجازه استاد شروع به خواندن کردم اولش همهچیز خوب پیش میرفت و لذت میبردم یکدفعه توجهم به دو دوست عزیزی که در صندلی جلوی من نشسته بودند و من کاملاً به آنها تسلط داشتم جلب شد، متوجه شدم که آن دو عزیز مشارکتها را مسخره میکنند. متأسفانه متن من هم جزء آن مشارکتهایی بود که مورد تمسخر آن دو دوست عزیز قرارگرفته بود. خیلی ناراحت شدم در یکلحظه تمام آن حلاوت و شیرینی برایم تبدیل به زهر شد، آن روز از جشن و شادی چیزی نفهمیدم. البته آن نوشتهای که برای راهنمای خودم نوشته بودم در آن روز راهنما از من گرفت و بسیار هم تشکر کرد ولی ضربهای که از رفتار آن دو دوست عزیز در آن روز خورده بودم بسیار قوی بود و تأثیر وحشتناکی روی من گذاشته بود که حتی این کار راهنما هم چیزی از اندوه من کم نکرد.
من با اعتمادبهنفس خیلی پایینی به کنگره آمده بودم و به توصیه راهنما در ابتدا با اعلام سفر و بعد با مشارکت در جلسه حرکت خودم را کمکم شروع کرده بودم وقتی آن روز تمسخر آن دوستان را دیدم اعتمادبهنفس من به زیر منفی هزار رسید. از آن روزبه بعد دیگر جرئت مشارکت نداشتم چون میترسیدم مورد تمسخر واقع شوم و زمانی هم که موضوع یادم نبود و مشارکت میکردم اواسط مشارکتم آن موضوع یادم میافتاد و بقیه مشارکتم را خراب میکردم طوری شده بود که دیگر آن حال خوش گذشته را نداشتم که برای رسیدن به جلسه لحظهشماری میکردم انگار بادل خوش به کنگره نمیآمدم و این موضوع خیلی آزارم میداد. این قضیه چنان تأثیری روی من گذاشت که حتی در خانه هم کمتر اظهارنظر میکردم و از تفکرات فرزندانم در مورد خودم واهمه داشتم.
یک روز خیلی در فکر فرورفتم همه مشارکت کرده بودند من هم دوست داشتم مشارکت کنم چون در مورد دستور جلسه آمادگی کامل داشتم و میدانستم چه بگویم اما جرئت نداشتم دستم را بالا ببرم و مشارکت کنم حالم بد بود بدتر هم شدم، آن روز نه چیزی از جلسه فهمیدم نه از لژیون. تا اینکه دلم را به دریا زدم و موضوع را باراهنمایم مطرح کردم، ایشان به من گفتند که باید جواب این موضوع را در خودم پیدا کنم که چرا من باید اینقدر ضعیف باشم که با کوچکترین حرف یا رفتار دیگران به هم بریزم؟ چرا باید قضاوت ناآگاهانه دیگران روی من اینقدر تأثیر داشته باشد که تمام زندگیام را تحت تأثیر قرار بدهد؟ ایشان گفتند قرار نیست ما در زندگی خودمان فقط معلم تمامعیار و نمره بیست داشته باشیم ما معلمهایی هم در زندگی داشته و داریم که بدیها و زشتیها را به ما میآموزند که باید سپاسگزارشان باشیم چون قبح و زشتی بعضی رفتارها را به ما نشان میدهند که اگر ما شاگرد خوبی باشیم میآموزیم و آنها را انجام نمیدهیم. در ادامه گفتند در مورد این موضوع خوب فکر کنید و با توجه به آموزشهایی که تاکنون گرفتهاید نتایج خودتان را بهصورت یک مطلب بنویسید حتماً در حل این مسئله به شما کمک میکند.
این سؤالات مرا به فکر فروبرد به گذشتهام فکر کردم، زمانی که مجرد بودم دختری شاداب بودم بعد با هزاران امید و آرزو ازدواج کردم. چند سالی همهچیز خوب پیش میرفت اما بعد متوجه شدم همسرم مصرفکننده است از همهچیز و همهکس واهمه داشتم. از آینده خودم، فرزندانم، از اینکه کسی به خانه ما بیاید، از حرف مردم و ... تقریباً با هیچکس رفتوآمد نداشتم چون میترسیدم دیگران راز زندگی من را بفهمند. تنهای تنها بودم رفتهرفته جرئت انجام دادن هر کاری را ازدستداده بودم حتی مهارتهایی را که داشتم گمکرده بودم. جرئت حضور در جمع را نداشتم چون میترسیدم کسی سراغ همسرم را بگیرد، رفتوآمدهایم خیلی محدودشده بود. جرئت اظهارنظر در مورد هیچ مسئلهای را نداشتم و همیشه حق را به دیگران میدادم.
کلاً اعتمادبهنفس در من مرده بود، من یکمرده متحرک بودم که فقط روز را به شب و شب را بهروز میرساندم تا اینکه با کنگره آشنا شدیم البته من چند ماهی بعد از مسافرم به کنگره آمدم اما وقتی آمدم نور امیدی به قلبم تابید. خوشحال بودم که میتوانم در اینجا تمام ناامیدیهایم را به امید تبدیل کنم البته با تلاش خودم و کمک خدا و صدالبته راهنماییهای دوستان، تا اینکه این ماجرا پیش آمد. حالا واقعاً چرا باید حرف دیگران اینقدر روی من و کیفیت زندگی من تأثیر بگذارد؟ چرا باید اینقدر حالم را خراب کند؟ آن روز هدف من از مشارکت چه بود؟ آیا میخواستم دیگران بهبه بگویند و برایم دست بزنند؟ و هزاران چرای دیگر که با آنها درگیر شده بودم، من باید به جواب قانعکنندهای برسم، این چیزی بود که مدام با خودم تکرار میکردم.
من به کنگره آمدهام که به رهایی برسم، رهایی از ضد ارزشها و از افکار پلید، من آمدهام آموزش بگیرم که اعتمادبهنفس گمشدهام را پیدا کنم و هر آنچه در این سالها ازدستدادهام را با تلاش به دست بیاورم، دراینبین اگر من خودم نخواهم هیچ احدی نمیتواند به من کمک کند، مانند بیماری که داروهایش را نخورد و مدام از خدا بخواهد تا حالش را خوب کند، پس برای رسیدن به هدف مقدسی که دارم باید تلاش کنم و از موانع نترسم شاید اینها نیروهای منفی و مخربی هستند که نمیخواهند من از سیطره و قلمروشان خارج شوم.
من خودم باحال بسیار خرابی به کنگره آمدم شاید که نه صدالبته که من هم کارهایی کردهام که به نظر خودم درست بوده اما موجبات ناراحتی دیگران را فراهم کرده است. این خودخواهی من است اگر بخواهم فکر کنم من تابهحال کسی را نرنجاندهام و یک فرشته بهتماممعنا هستم. من هنوز بهطور کامل از ضد ارزشها دور نشدهام البته سعی خودم را میکنم کاری خلاف قوانین الهی انجام ندهم که برای خودم بسیار باارزش است اما هنوز خیلی راه دارم که بروم، هنوز هم میتوانم دیگران را بیازارم که البته امیدوارم اینطور نباشد. پس چگونه میتوانم از دیگران انتظار داشته باشم که آنها طوری رفتار کنند که من صدمه نبینم؟ دوباره روز راهنما را در ذهنم مرور کردم ولی این بار خیلی از قبل آرامتر شدهام با خودم گفتم شاید آن دو عزیز هم هنوز بهطور کامل از تخریبهایشان فاصله نگرفتهاند و با ایده آلها فاصلهدارند حالا آنها از روی جهل و نادانی این رفتار را انجام دادند چرا من باید ناراحت شوم و تمامروز و شاید هفتهها حال مرا خراب کند؟
من متوجه شدم اگر هم از دست کسی ناراحت میشوم زودگذر باشد و فکرم را روی آن مسئله متمرکز نکنم که آن دلگیری و کینه باعث شود به جواب درستی برای مشکلم نرسم. من وقتی به نیت دل خودم آگاه بودم که آنهم شاد کردن دل راهنمایم و قدردانی از زحماتش بود پس چرا باید از رفتار بد کسی ناراحت و دلگیر شوم؟ من با ناراحت شدنم حتی نیت خوب کار خودم را زیر سؤال برده بودم. وقتی من به کارم و نیتم ایمان داشته باشم باید راه خودم را بروم و در صراط مستقیم قدم بردارم، از ضد ارزشها دوریکنم، حرفها و رفتارهای دیگران که بوی ضد ارزش میدهد برایم اصلاً مهم نباشد. باید بدانم حرفها و رفتارهای دیگران به خودشان مربوط است و هر چه باشد بازخوردش هم به خودشان برمیگردد.
من متوجه شدم برای کارهایی که در زندگی انجام میدهم به دنبال تائید دیگران نباشم من کارم را درست انجام بدهم، اگر دیگران تائید کردند که خوب است ولی اگر هم تائید نکردند مهم نیست و نباید روی من تأثیر بدی بگذارد چون من از عمل خودم راضی هستم و به درست بودنش ایماندارم. حالا تا حدودی لزوم وجود اضداد را در تکامل انسان متوجه شدم و مطمئن هستم این اتفاق که در وهله اول حال مرا خراب کرد ولی در ادامه کمکم کرد که به یک نتایج خوبی برسم، بیجهت برای من پیش نیامد. من باید برای برگرداندن امید و اعتمادبهنفس از خودم شروع کنم و با آموزشها روی خودم و افکار و اندیشهام کارکنم، از هیچکسی توقعی نداشته باشم وقتی حرکتم درراه درست و صراط مستقیم باشد قطعاً در طول مسیر خدا هم به یاری من خواهدآمد و این یعنی تغییر جهان بینی یعنی فرق نگاه، یعنی تغییراتی که باید در خودم به وجود بیاورم تا راحتتر در میان انسانها زندگی کنم و رشد نمایم. به امید روزی که من و همه همسفران و مسافران به رهایی از افکار منفی و ضد ارزشها برسیم.
نویسنده: همسفر الهام( لژیون پنجم)
نمایندگی: همسفران شهرری
- تعداد بازدید از این مطلب :
1457