سلام دوستان سارا هستم یک همسفر
من و مسافرم راههای زیادی را امتحان کردیم تا از شر غول اعتیاد خلاص شویم، ترکهای سقوط آزاد، کمپ، URD، متادون درمانی، مشاوره و قرص و کپسولهای گیاهی و... و هیچکدام از اینها کوچکترین اثری نداشت و حداکثر رهایی مسافرم فقط شش ماه طول میکشید و باز روز از نو و روزی از نو...
راهی برایمان نمانده بود، زیر فشار اطرافیان تصمیم به جدایی گرفتیم و پلههای دادگاه را بالا و پایین میکردیم و صحبت از حقوحقوقهایی میکردم که هرگز برایم اهمیتی نداشت. خانه و آشیانهمان ازهمپاشیده شد و هر کس اسباب خودش را جمع کرد و برد. امیدوارم هیچکس آن روزها را تجربه نکند.
من همسرم یا بهتر بگویم مسافرم را با عشق انتخاب کردم و زور و اجباری در کار نبود، بیشتر از هر چیزی برایم ارزش داشت ولی اعتیاد خوبیهایش را پنهان کرده بود و از او یک مرد سست و بیاراده و بیمسئولیت ساخته بود و دیگر آن ارجوقرب سابق را برایم نداشت ولی بازهم راضی به جدایی نبودم و به زندگیاش برگشتم.
سال گذشته در ماه رمضان یک برنامه تلویزیونی که نزدیک افطار پخش میشد را تماشا میکردم که میهمانانی داشته و آنها راجع به یک موضوع خاص (خیانت زن و مردی که عاشق هم بودند) صحبت میکردند. آنها باهم فرار کرده بودند تا خانوادههایشان را به ازدواج خود راضی کنند و موفق هم شده بودند و باهم ازدواجکرده بودند ولی بعد از مدتی زندگی مشترکان ها مرد عوضشده بود و کارهای غیراخلاقی و غیرشرعی میکرد و روابط نامشروع پیداکرده بود.
به خودم آمدم. زندگی من در مقابل مشکل این زوج آنقدرها هم بد و زشت و بزرگ نبود، پای همان برنامه آنقدر گریه کردم و از خدا طلب کمک کردم که فقط خودش میداند و بس.
بالاخره فرمان صادر شد...
خیلی تصادفی از کسی راجع به کنگره 60 شنیدم و پیگیری کردم تا نزدیکترین شعبه به محل زندگیام شعبه حسنانی را پیدا کردم. روز پنجشنبه بود و جلسه عمومی دقیقاً سیزدهم ماه مبارک رمضان بود و از در که وارد شدم شور و حال عجیبی بود، من را یاد روزهای مدرسه میانداخت و خانمها و آقایان مؤدب و تمیزی را دیدم که با احترام و خوشامدگویی من و مسافرم را پذیرفتند. حتی فکرش را نمیکردم تمام این افراد مسافر و همسفر باشند و با اعتیاد آشنا باشند. در تمام مدت جلسه گریستم و حس و حال غریبی داشتم. اینجا شبیه جاهایی که قبلاً رفته بودم نبود. وقتی مسافرم بهعنوان یک تازهوارد خود را معرفی کرد، برایش دست زدند و تشویق کردند و به او خوشآمد گفتند و من باز میگریستم. این اولین جایی بود که اورا تشویق میکردند و پذیرای او بودند.
برای من رمضان امسال رنگ و بوی دیگری دارد و رمضان سال گذشته باور کردم خدا هنوز من و مسافرم را فراموش نکرده است و امروز که این دل نوشته را برای شما مینویسم، یازده ماه است که به کنگره 60 میآیم و یک کنگرهای شدهام.
درست است که هنوز سفرمان کامل نشده و به رهایی و تعادل نرسیدهایم ولی به خیلی از سؤالهای بیجواب ما پاسخدادهشده است.
این راه ارزش امتحان کردن را داشت و راه پیدا شد، صبور باشید و امیدوار و به خداوند توکل کنید.
دل نوشته از همسفر سارا رهجوی لژیون سوم
تنظیم: همسفر سمیه
- تعداد بازدید از این مطلب :
2157