امروز که برای رهایی مسافرم به آکادمی رفته بودیم؛ یکلحظه چشمان خودم را بستم و به گذشته رفتم. چند سالی از شروع زندگی مشترک ما میگذشت؛ بعد از کلی دوادرمان و این دکتر اون دکتر و نذر نیاز؛ خدا نظر لطف خود را شامل حالمان کرد و یک کوچولوی ناز و خوشگل هم به ما داد. در آن زمان فکر میکردم تمام مشکلاتم در زندگی حلشده و با خیال راحت قراراست زندگی آرام و بیدغدغهای داشته باشیم؛ ولی نمیدانستم بهقولمعروف؛ آنگونه نماند اینگونه هم نخواهد ماند. زمانی که فرزندم دوماهه بود یک بعدازظهر جمعه پاییزی خسته از بچهداری کنار فرزندم خوابیده بودم. یکدفعه از خواب بیدار شدم تعجب کردم که باوجوداینکه هوا خوب بود چرا کولر روشنه؛ رفتم از همسرم بپرسم چرا کولر روشن کرده؛ که دیدم در آشپزخانه نشسته و مشغول مصرف مواد هست؛ من که تا آن روز اصلاً ندیده بودم چه طوری مواد مصرف میکنند؛ پرسیدم ابنا چیه؟ او خیلی راحت و صادقانه گفت: به خاطر کمر دردم کمی تریاک میکشم تا بتوانم کارکنم.
دنیا روی سرم خراب شد؛ آمدم در اتاق پسرم را در آغوش کشیدم؛ بغض راه تنفسم را میفشرد. شروع کردم به حرف زدن باخدا؛ به خدا گفتم: خدا جون کرمت رو شکر؛ پنج سال حسرت داشتن یک بچه داشتم؛ الآن که دادی به این شکل؟ حالا باید چهکار کنم؟ یک نگاهم به بچه بود یک نگاهم به آشپزخانه. چند روزی را با سختی گذراندم با خودم کلنجار میرفتم؛ از خدا میخواستم بهترین راه را جلو پای من بگذارد. تا اینکه به عشق پسرم خودم را جمعوجور کردم و تصمیم خودم را گرفتم. تصمیم من ماندن بود؛ بدون اینکه کسی از اعتیاد همسرم مطلع شود.
به خانواده خودم نگفتم چون احتمال میدادم به خاطر دلسوزی برای من در زندگی ما دخالت کنند و اوضاع بدتر بشود. به خانواده همسرم هم نگفتم چون میگفتم پدر و مادرش بفهمند از غصه دق میکنند و حتی ممکن بود نگاه خواهر و برادرهای او نسبت به ما تغییر کند. همیشه از نگاه بد دیگران به زندگیام وحشت داشتم. استرس عجیب و وحشتناکی داشتم. یادم آمد پدرم همیشه میگفت؛ مشکلاتت را به کسی نگو و سعی کن خودت حلشان کنی؛ تصمیم گرفتم صبر کنم. به این ایمان داشتم که من هم خدایی دارم و مطمئن بودم مثل همیشه کمکم میکند.از اعتیاد همینقدر میدانستم که یک معتاد اگر خودش نخواهد و از مواد خسته نشود ترک نمیکند؛ اگر ترک کند دوام ندارد و دوباره مصرف خواهد کرد. امکان داشت؛ اگر بیشازحد به او گیر بدهم؛ برود و جای دیگری مواد مصرف کند که این بدتر بود. میدانستم هر کاری که میکند در خانه خودش جلوی چشم من هست و دیگران متوجه نمیشوند؛ پس گیر الکی ندادم و نشستم منتظر فردای بهتر؛ بعضیاوقات با او صحبت میکردم اما بیفایده بود. چون تازه شروع کرده بود حرفهای من اثری نداشت و مدام میگفت اگر نکشم با این کمردرد نمیتوانم به کارم برسم.
اوایل همهچیز خوب بود؛ مهربان بود. مواد که مصرف میکرد؛ گردشهای شبانه میرفتیم مسافرتهای یکروزه میرفتیم؛ با بچه سروکله میزد و ... چون به من سخت نمیگذشت؛ مصرف کردنش زیاد برای من سخت نبود. فقط نگران بچه بودم که وقتی بزرگ میشود اعتیاد همسرم روی او چه تأثیری خواهد گذاشت؛ اما بعد یک مدت دیگه مواد اون حال و هوای اولیه را به همسرم نمیداد. دیر میخوابید؛ دیر بیدار میشد؛ بینظم شده بود؛ یک وعدهغذا باهم نمیخوردیم و...خلاصه در هیچ کاری با ما هماهنگ نبود.از اینکه کسی به خانه ما بیاید؛ میترسیدم. بیشتر من میرفتیم؛ تاکسی هوس نکند خانه ما بیاید. تقریباً بیشتر از سالی یکبار مهمانخانه ما نمیآمد. اگر هم کسی میخواست بیاد اونقدر بهانه میاوردم طرف نمیآمد. آنقدر که این ناهماهنگیهای همسرم؛ آزارم میداد مصرف مواد آزارم نمیداد. تا اینکه بعد پنج سال یک روز گفت دیگه خسته شدم و میخواهم برای ترک به کلینیک بروم. خیلی خوشحال شدم؛ با خودم گفتم بالاخره خدا جواب صبر من را داد.
به کلینیک رفت و متادون گرفت؛ اما بعد از گذشت سه روز از متادون درمانی تازه دردهایی که در دوران مصرف پنهانشده بودند؛ نمایان شدند. سردردهای وحشتناک و دلدردهای فجیعی داشت. در مدت شش ماه به پزشکان با تخصصهای مختلفی مراجعه کرد؛ اما فایده نداشت؛ بعضی وقتها گریزی به مواد میزد؛ بعضی وقتها هم متادون میخورد. البته این سری به او حق میدادم که مصرف کند؛ چون درد بهقدری شدید بود که بعضی وقتها امیدی به زنده ماندنش نداشتم؛ سردرد؛ تنگی نفس شدید و دلدرد و ...خیلی آزارش میداد. خلاصه اینکه پنج سال دیگر هم با این وضع گذشت گاهی مواد؛ گاهی متادون؛ مصرف الکل هم اضافهشده بود.تا اینکه با کنگره آشنا شدیم؛ با متد dst و داروی ot و به کمک آموزشهای کنگره؛ به درمان اعتیاد رسید؛ بیماری او تا حدود زیادی بهبودیافته است. درکنگره چون همزمان روی مثلث درمان؛ جسم؛ روان و جهانبینی افراد کار میکند؛ موفقیت بیشتری در درمان اعتیاد به دست میآورند؛ اما کلینیک فقط به او متادون میداد و میگفتند چند بار در روز فلان مقدار مصرف کن؛ درمان قطعی و آموزشی هم در کار نبود؛ انگار که قرار است فرد تا پایان عمر متادون مصرف کند.
امروز میدانم در آن زمان بهترین تصمیم را گرفتم؛ که با دخالت ندادن دیگران در زندگیمان؛ حریم خانواده خودم را حفظ کردم؛ اینکه ماندم تا فرزندانم در کنار پدر و مادر در حریم امن خانواده قد بکشند و بزرگ شوند؛ خوشحالم که باوجود تمامی مشکلات پیوند زندگی مشترکمان ازهمگسسته نشد و این روز زیبا را میبینم. خدا را شکر امروز قرار است گل رهایی را از دستان آقای مهندس دریافت کنیم. من از این قضیه خیلی خوشحالم و امیدوارم تمام مسافران و همسفران کنگره این حس خوب را تجربه کنند. همچنین امیدوارم خودم هم؛ با آموزشهای کنگره به درمان و رهایی واقعی برسم.
نویسنده: همسفرالهام (لژیون پنجم)
نمایندگی: همسفران شهرری
- تعداد بازدید از این مطلب :
2767