من در پیشگاه قدرت مطلق و در حضور دیدهبانان، مسافران، همسفران و نگهبان کنگره۶۰ پیمان میبندم که خود را خدمتگزار اعضا و دردمندان بدانم، نه آقا و سرور آنها. امیدوارم خداوند خدمت مرا بپذیرد. ۱۴ ماه پیش بود که در جلسه عمومی به عنوان اولین مرزبان شعبهی تازه تاسیس، سوگند خوردم تا مرزبان و حافظ اصول کنگره باشم. وقتی این کلام بر زبانم جاری میشد؛ ترس عجیبی در دلم بود؛ نمیدانستم چقدر میتوانم روی اصول باشم و رفتارم الگوی بی نقص باشد. تنها میدانستم به قول آقای مهندس "هم سخت است و هم سهل." هر چند با تمام وجود به کسی که آمده بود تا به پشتوانیاش عهدهدار این مسئولیت سنگین باشیم؛ ایمان کامل داشتم. همیشه این جمله در ذهنم بود که پشت هر خدمتی آموزش زیادی وجود دارد و مدام به این کلمات فکر میکردم. دلم میخواست ببینم چند مرده حلاجم. دوست داشتم خودم را محک بزنم. برایم همه چیز شبیه کشف و شهود بود. چه آموزشی میتوانست در پس این خدمت پنهان باشد؟
روزهای اول مرزبانی شبیه آدمهای گیج و گنگ بودم. از هیچ کاری سردرنمیآوردم و مدام حرفها یادم میرفت. خانم مریم، ایجنت شعبه، گفته بودند؛ باید دفتریاداشت داشته باشیم تا همهی اتفاقها و حرفها را موبهمو بنویسیم؛ نباید چیزی از قلم میافتاد. مدام تکرار میکردند: شما اولینها هستید؛ قدمهایتان باید درست باشد و طبق اصول. چیزی به غیر از آنچه قائده و قانون کنگره است؛ نباید انجام شود. مدام تکرار میکردند که شما نسبت به سوگندی که یاد کردید؛ مسئولید؛ این جمله هر روز در ذهن من میچرخید. نکند جایی قدمی بردارم و عملی انجام بدهم که جزء نبایدها باشد!
گاهی با خودم فکر میکردم؛ چرا این مسئولیت را پذیرفتم و چرا داوطلبانه و با اصرار دلم میخواست چنین جایگاهی را تجربه کنم! من در امتحان راهنمایی قبول شده بودم؛ میتوانستم لژیون بزنم اما نه! من دلم آموزش بیشتری میخواست. انگار میدانستم باید بزرگ بشوم و در کنار آدم بزرگی مثل خانم مریم خدمت کنم تا خیلی چیزها را یاد بگیرم. خانم مریم الحق که شبیه مادری دلسوز کنار ما ایستاده بود و پیوسته ما را دلگرم میکرد. ناگفته نماند که هر بار اسم ایشان را میآورم؛ دلم قنج میرود و بغض میکنم. من عشق را، صبر را، صداقت را، استقامت را، سکوت را، حتی صحبتکردن را از او یاد گرفتم. او مرا با خودم و با نقصهایم روبرو کرد. از من، دوباره منی ساخت که در عمرم ندیده بودم.
من در روزهای مرزبانی مثل بذری کوچک، بزرگ شدم و انگار قلبم برای دریافت نوری عظیم آماده میشد. روزهای قشنگی بود؛ گروه سه نفرهی مرزبانی ما آنقدر پر عشق و بزرگ بود که کوچکی اتاق به چشممان هم نمیآمد. همه چیز به بهترین شکل خودش پیش میرفت. اگر اشتباهی رخ میداد آنقدر تذکر دادنهای راهنمایمان پر مهر بود که لحظهای حتی دلگیری به سراغمان نمیآمد. نگاهش آنقدر عمیق بود که دوست داشتم ساعتها به تماشایش بنشینم. کنگره جای عجیبیست. گاهی باور نمیکنم مرا در این کشتی نجات راه داده باشند.
امروز که شال مرزبانی را تحویل دادم؛ تازه جملهی آقای حکیمی را فهمیدم که گفت: شما وقتی مرزبان میشوید که خدمتتان تمام شدهاست. امروز من آن راضیهی ۱۴ ماه پیش نیستم؛ دستاوردهای تازهای دارم که در هیچ دانشگاه و محفل آموزشی اینها را یاد نمیگرفتم. امروز حس میکنم به خودم نزدیکتر شدم و بهتر از پیش آدمهای اطرافم را درک میکنم. امروز کنگره حتی برایم رنگ و رویی دیگر دارد. ایمانم چند برابر شده و قلبم آمادهی الهاماتیست که پیشترها ظرفیتش را نداشتم.
با تمام وجود از راهنمای بزرگمان آقای مهندس، همسر و خانواده عزیزشان ممنونم. اگر آنها نبودند؛ شاید من هیچگاه گذرم به صراط مستقیم نمیافتاد. هرچند یومالفصل، غمی آرام با خودش دارد اما من همچنان ایستادهام؛ زیرا میدانم پایان هر نقطه سرآغاز خط دیگریست.
به پایان آمد این دفتر، حکایت همچنان باقیست؛ به صد دفتر نشاید گفت شرح حال مشتاقی
نویسنده: راهنمای محترم همسفر راضیه
ویرایش و ارسال: همسفر سکینه رهجوی راهنما همسفر مریم (لژیون یکم)
همسفران نمایندگی دامغان
- تعداد بازدید از این مطلب :
144