آنچه باور است محبت است و آنچه نیست، ظروف تهی است.
من تا قبل از آشنایی با مسافرم هیچ درک درستی در مورد مواد، اعتیاد، معتاد و کنگره 60 نداشتم و حتی در مورد شکل و نوع مصرف آنها چیزی نمیدانستم و برداشتی که در مورد معتاد داشتم این بود که شخص مصرفکننده یک کارتنخوابی است که ظاهر فوقالعاده بههمریختهای دارد.
در روز خواستگاری زمانی که با مسافرم صحبت میکردم در لابهلای صحبتهایش گفت که قبلاً مصرفکننده بوده و از همه نوع مواد مصرف کرده و چند ماهی است که دیگر مصرف نمیکند، در آن لحظه دنیا روی سرم چرخید حتی نمیتوانستم تصور کنم که در موردش فکر کنم، چه برسد ادامه آشنایی...
روز بعد اولین فکری که کردم جواب رد دادن بود اما ایشان پیشدستی کرده بودند و جزوات کنگره را برایم آورده بودند و گفتند که هیچ تصمیمی نگیرم و فقط جزوات را مطالعه کنم.
حال که به عقب برمیگردم متوجه میشوم که هرچند جزوات را تا چند روز حتی بازهم نکردم ولی این اتفاق همان پیام کنگره بود و خواست خداوند این بود که در این مسیر قرار بگیرم. جزوات را بازهم نکردم اما تصمیم گرفتم برای یکبار هم که شده به آن مکانی که مسافرم گفت بروم و این شد که پنجشنبه همان هفته وارد کنگره شدم. در بدو ورودم فقط و فقط انرژی مثبت دریافت کردم. آن روز تولد یکی از راهنمایان عزیز بود و بااینکه من حتی در مورد مراسم و صحبتهایشان هیچچیزی نمیدانستم، اما حسی داشتم که انگار سالهاست که در آن مکان بودم، آدمهایی که حتی نمیشناختم با تمام وجود به من عشق میدادند و بدون هیچ چشمداشتی دست یاری بهسوی همه دراز میکردند. همان روز در پیامهایی که خوانده شد، گفته شد که «کنگره مکان امنی است» و این جمله زنگی بود در گوش من، آن روز حس این جمله را نگرفتم، اما دیگر نمیتوانستم به آن مکان نروم و تصمیم گرفتم که فعلاً در مورد انتخاب همسر تعجیل نکنم و فقط شناختم را از آن مکان بالا ببرم. دو ماه هر پنجشنبه به کنگره میرفتم، جزوات را خواندم، کتاب 60 درجه را خواندم، اما یک تضاد وجود داشت که در ذهنم آزارم میداد که قرار است با یک نفر که معتاد بوده ازدواج کنم و دیگر اینکه اگر این فرد معتاد بوده، چرا هیچچیزش به آن برداشتهای من نسبت به اعتیاد نمیخورد، چرا اینقدر آرامش دارد؟! چرا اینقدر صداقت دارد؟! چرا اینقدر ظاهرش آراسته است؟! چرا از قدرت بدنی خوبی برخوردار است؟!...
با صحبتهایی که باراهنمایشان و همسفران کنگره و حتی یکبار با آقای عباس امیر معافی که به اصفهان آمدند، داشتم تصمیم خودم را گرفتم. بعد از ازدواج با مسافرم تا یک مدت به کنگره میآمدیم و شکر خدا مسافرم کمک راهنما شدند و بهترین حس لحظهای بود که در مورد رهجو گرفتن و رهایی داشتن صحبت میکردند، اما به دلایلی من دیگر نتوانستم به کنگره بروم اما همیشه در کنار مسافرم سیدیها، اخبار و جشنها و اتفاقات کنگره را دنبال میکردم، بعضی از کتابها و جزوات را میخواندم. هرازگاهی پارک میرفتم و در ورزشها شرکت میکردم هر بار که به کنگره یا پارک میرفتم همسفران پیام کنگره را میدادند که باید حرکت کنم، اما چون تفکر درستی نداشتم از کنگره و آموزشها دور بودم.
تا اینکه تابستان وقتی کتابهایم را مرتب میکردم جزوهای که از سی دی محبت نوشته بودم، دیدم و چون شرایط روحی خوبی نداشتم، به این فکر افتادم که آرامش را باید از کنگره بخواهم و تصمیم خود را گرفتم که بهطورجدی و بااراده به کنگره بیایم و آموزشها را انجام دهم و با انتخاب راهنمای گلم و آموزشهایشان این تصمیم جدیتر و استوارتر میشود و دوباره به کنگره میآیم، فهمیدم که من الان مسافر جهانبینی هستم و مسافرم مانند همسفری که دو بال پرواز دارد به من کمک میکند که بهدرستی مسیر خود را پیدا کنم و ادامه دهم و در پایان از راهنمای گلم خانم سارا و راهنمای مسافرم آقای پروانه که اوایل خیلی من را راهنمایی کردند تشکر میکنم.
جمله آخر: با تفکر ساختارها آغاز میشود، بدون تفکر آنچه هست روبهزوال میرود.
با احترام همسفر مهناز
تایپ: همسفر الهه
ارسال: همسفر زهره
- تعداد بازدید از این مطلب :
1839