با اجازه بزرگترها بله ! یک دفعه صدای دست و سوت فضای اتاق را پر کرد همه به من و نیما تبریک میگفتند، انشاله به پای هم پیر بشین؛ انشالله خوشبخت بشین؛ سر تا پای وجودم را یک حس عجیبی فرا گرفته بود، نمی دونم چه حسی بود، تا حالا تجربه نکرده بودم. عشق، خوشحالی، هرچی بود نمی دونم برام ناشناخته بود . از نیما برای خودم بت ساخته بودم، کسی که می پرستیدمش از همه لحاظ، نیما تا قبل اینکه شوهرم باشه توی فامیل تک بود . همه تعریفش را می کردند؛ از لحاظ اخلاق، رفتار و قیافه تک بود و مهمتر از همه اینکه سالم بود، همه ازش راضی بودن؛ یک چهار سالی هم بود که خانواده اش برای خواستگاری از من جواب گرفته بودن، می آمدن و می رفتند، ولی من جواب نمیدادم و میگفتم: قصد ازدواج ندارم. تا اینکه بعد از چهار سال با اصرار آشنایان، به خصوص مادربزرگم، جواب مثبت دادم ، بالاخره عقد کردیم و بعد راهی خونه خودمون شدیم. اولش همه چی خوب بود، زندگیم سراسر عشق بود، از لحاظ مادی هم چیزی کم نداشتیم؛ نه اینکه ثروتمند باشیم ولی چیزی هم کم نداشتیم، به اندازه ای که باید می داشتیم داشتیم.
خونه، ماشین و غیره .... کارنیما هم درست بود، دستمون به دهنمون می رسید ولی کم کم بعد از گذشت یکی دو سال زندگی اون روی خودش رو به من نشون داد. نیما کارش را به خاطر چک و چک بازی و اعتیاد از دست داد. وسایل زیادی رو برای کارش خریده بود ولی همه رو به ضرر فروخت، ماشینشم به خاطر چکهاش فروخت، کم کم نوبت به خونمون رسید. بعد از دوسال خونه فروخته شد و مستأجر شدیم. ۲ سال مستأجر بودیم بعد نیما به خاطر اینکه کار درست حسابی نداشت که بخواد خرج خونه رو دربیاره اثاثیه مون رو برد خونه پدرش توی یک اتاق ریخت. ما با پدر و مادرش توی یک خونه زندگی میکردیم من هم به خاطر عشقی که به نیما داشتم پاش ایستادم و همه سختیها را به جون خریدم و با خودم میگفتم درست میشه، امروز درست نشه بالاخره یک روزی درست میشه و آن روزی که دنبالش بودم چهار سال طول کشید، تو این چهار سال خیلی سختی کشیدیم.
ما بچه هم نداشتیم، بعد از ۷ سال زندگی توی خونه پدر نیما، خدا به ما یک بچه داد، انگار خدا همه چی را از ما گرفت به جاش یک پسر خوشگل داد، ولی این بها خیلی سنگین بود بهایی به قیمت زندگی، چون تو این چهارسال مخصوصا آخراش خیلی حرف و حدیثا پیش اومد، حتی دیگه کار ما داشت به جدایی می کشید. همه حرفها یک طرف، خسته شدن خودم از این وضع یک طرف. دیگر نمی توانستم حتی با وجود بچه این زندگی را تحمل کنم، چون نیما هم دیگه نه سر کار میرفت و نه خرجی میداد. از نظر روحی فرسنگها با هم فاصله داشتیم. فقط جسم مون بیشتر به خاطر پسرمون کنار هم بود. زندگی من تو این چهار سال فراز و نشیب زیاد داشت، اوج بدبختیامون توی چهارمین سال دربهدریمون بود، توی یک سال پنج بار اثاث کشی کردیم.
هر دو ماه یک خونه؛ حتی پدر و مادر نیما هم به جمع بدبختی ما اضافه شده بودند دست تقدیر اونا رو هم با ما همراه کرده بود. این آشفتگی به جایی رسید که شهر به این بزرگی برای ما کوچک بود و هیچ جایی نداشت، باید اثاث مون رو جمع میکردیم و می بردیم توی یک خونه باغ روستایی، پولی رو هم که باید برای بیرون بردن اثاث به صاحب خونه می دادیم نداشتیم، چند نفر از آشناهامون پول گذاشتن و اثاث مارو بیرون آوردند، خودشان برای اینکه کمکی به ما بکنند ماشین گرفتند و اثاث ما رو به اون خونه باغ که متعلق به پدر نیما بود بردند. ولی اون خونه باغ هیچ امکانات رفاهی نداشت، آب، برق و گاز نداشت، فقط سقفی بود بالای سرمون.
زندگی! تراژدیه غم انگیزی شده بود برای من، جمله ای که من هیچی از آن را درک نمیکنم؛ هیچی از اون را نمی فهمم جز بدبختی؛ کارم شده بود خیره شدن به آسمون هنگام غروب و اشک ریختن برای روزهای از دست رفته. اشک ریختن برای پسرم برای خودم و برای حال همسرم. چون روز به روز همه چی بدتر و خراب تر می شد. دیگه اه در بساط نداشتیم، الان دیگه فقط به فکر رفتن بودم، به فکرخلاص شدن. میخواستم هر طور شده خودم را نجات بدم و از اونجا فرار کنم، به جایی برم که هیچ چیز و هیچکس را نبینم، تنها چیزی که مانع رفتنم میشد بچم بود؛ دلم به حالش میسوخت، دلم میخواست از ته دل فریاد بزنم فریادی که زمین و آسمان را به هم بریزد و تقاص من و پسرم را از این زندگی نکبت پس بگیرد. مگر من چه گناهی مرتکب شده بودم که باید اینگونه مجازات میشدم ؛ مجازاتی که هر روز و هر لحظه به فکر خلاصی بودم حتی به فکر مردن و نیست شدن؛ چون دیگر هیچ چیز برایم اهمیتی نداشت.
به نیما گفتم اگه هر چه زودتر این وضع را تغییر ندهی دیگر مرا نخواهی دید؛ اینکه با رفتن من چه بلایی سر پسرمان میاد دیوونه ام می کرد، نیما نمی گذاشت بچه را با خودم ببرم؛ می گفت هر جا که میخوای برو ولی بدون پسرم، منم نمی تونستم ازش دل بکنم. توی این دو ماه بیشتر روزها مشهد بودیم هر روز خونه یکی، تبدیل به انسانی شده بودم که تصورش هم تا قبل از این برام سخت بود. خدایا از این که دارم این روزها را به یادم میارم و دوباره اشک توی چشمام حلقه میزنه استرس دارم، دوباره دلم میخواد بشینم و از ته دل فریاد بزنم، بگویم که حق من از زندگی این نیست؛ حق من این همه بدبختی نیست؛ خسته شده ام ازاین همه نیش و کنایه، خدایا چه کار کنم از این گذشته نمی توانم فرار کنم. بالاخره بعد از دو ماه و کشمکش های فراوان نیما خونه برامون گرفت و من بعد از این آوارگی، توی خونه خودمون فکر می کردم وضع بهتر میشه و نیما میره سرکار و زندگیمون رو دوباره سرپا می کنه؛ ولی دیدم بازم درست نشد. همش به این فکر می کردم که چه جوری به نیما بفهمونم که یک پدر واقعی برای بچه اش باید هر کار بکنه، هر چی می گفتم و دعوا میکردم فایده نداشت با خودم میگفتم که خداوندا چرا بعد از کشیدن این همه سختی هنوز نیما دست از این کارا بر نمی داره و دلش نمی خواد بره سر کار؟ می گفتم خدایا یه راهی براش باز کن که بتونه درمان بشه تا ما هم از این زندگی یخ زده بیرون بیایم.
اما این بار واقعا خدا صدامو شنید و راه را برامون باز کرد با جای آشنا شدیم که زندگیه دوباره به من بخشید، با کنگره ۶۰. کم کم داره امید توی دلم جوونه می زنه و زندگی از این سکون و انجماد میاد بیرون؛ کم کم با آموزش گرفتن در کنگره راه و روش زندگیمو عوض میکنم، حتی روش فکر کردن؛ با گوش کردن به سی دی وادی یک طرز تفکر رو یاد گرفتم، و از وقتی دیدگاهم به زندگی عوض شده، زندگیم بهتر شده و راه و روش برخورد با زندگی را یاد گرفتم، با صحبتهای راهنمای عزیزم جایی برای زندگی دوباره توی دلم باز می کنم و بهش فرصت دوباره میدم . با اینکه نیما هنوز کار خوبی پیدا نکرده اما برکت کنگره رو توی زندگیم می بینم؛ حمایت از سبد کنگره را جدی گرفتم چون برکتش تو زندگیم دیده میشه. حتی با ۱۰۰۰ تومن انداختن توی سبد، کم کم یاد گرفتم چه جوری با بقیه برخورد کنم.
دارم به گذشته و روزهایی از دست رفته فکر می کنم، می فهمم که تنها نیما نبود که زندگیمون رو به اینجا رسوند، من هم توی این زندگی سهم داشتم و توی بدبخت کردنمون سهیم بودم، انگشت اشاره را به سمت خودم می گیرم و اشتباهات خودم رو میفهمم و یاد می گیرم که دوباره تکرار شون نکنم و زندگی خوبی برای خودم، پسر و همسرم درست کنم و همسفر خوبی براش باشم. به امید اینکه گل رهایی رو توی دستای مسافرم ببینم ؛ به امید آن روز هر لحظه به زندگی امیدوارتر میشم و آموزش ها را جدی تر دنبال میکنم و با استفاده از نشریات کنگره مخصوصا کتاب عشق و سی دی ها، هر لحظه خودم را خوشبخت تر می بینم و از زندگی در کنار همسر و فرزندم لذت می برم، چون امروز به این باور رسیده ام که هر لحظه و هر ساعت از زندگی را خودم رقم می زنم؛ و سرنوشت را با خواست خودم می سازم. چون صفت گذشته در انسان صادق نیست، چون جاری می باشد و با حرکت راه نمایان می شود.
نویسنده : همسفر ماندانا
نمایندگی الهیه مشهد
- تعداد بازدید از این مطلب :
2733