English Version
English

تجربه ای از جنس شیشه

تجربه ای از جنس شیشه

اولین بار که اسم شیشه به گوشم خورد، حس کنجکاوی‌ام آن‌قدر تحریک شد که تصمیم گرفتم اطلاعات بیشتری در مورد آن بدانم و از آن بهره‌مند شوم. از تمام کسانی که می‌دانستم شیشه مصرف می‌کنند، سراغش را گرفتم و هرکسی به‌نوعی آن‌قدر از فوایدش می‌گفت که گویی می‌خواهند دو گمشده را به هم برسانند.

یکی گفت: اعتیاد ندارد... توانایی‌هایت را افزایش می‌دهد ... توانایی‌های جنسیت را تا حد غیرقابل وصفی بالا می‌برد، حس‌هایت را بیدار می‌کند، قدرت پیش‌گویی پیدا می‌کنی، حس پرواز به تو دست می‌دهد، هیچ خطری ندارد و الی‌آخر ...

آن‌قدر فوایدت دل‌چسب بود که کورکورانه مرا به سمت خود کشاند. اولین بار در محل کارم بودم که دیدم یکی از مشتریانم حالت خاصی دارد، دائماً حرف می‌زند و سرخوش است، در آن کلافگی، با خودم گفتم خوش به حالش و از او پرسیدم چیزی مصرف می‌کنی؟ در جواب گفت: از نوع درجه‌یک. چون تا آن موقع فقط از مواد مخدر روی تریاک شناخت داشتم، پرسیدم تریاک مصرف می‌کنی؟ گفت: نه پسر، تریاک چیه؟ من شیشه می‌زنم. حس کنجکاوی‌ام بیدار شد، گفتم راستی شنیدم خیلی باحاله، درسته؟ گفت: حرف نداره، می‌ری توی فضا. گفتم: خوردنیه یا کشیدنی؟ گفت: من می‌کشم، این بحث شیرین ادامه داشت تا اینکه سر از پارکینگ منزلشان درآوردم...

اولین کامی که از شیشه گرفتم، به من گفت: کم‌کم احساس می‌کنی پیشانی‌ات عرق می‌کند. دومین کام را که گرفت، گفت: الآن چترت کم‌کم بازمی شه و دقیقاً همین اتفاق داشت می‌افتاد، داخل کاسه‌ی سرم اتفاقات عجیبی در حال رخ دادن بود، انگار که یک هلی‌کوپتر آماده پرواز می‌شد.

خلاصه اولین لحظه آشنایی ما به کشیدن 5 کام از آن شیشه ختم شد. اصلاً نفهمیدم تا محل کارم، با موتور چطور رفتم، انگار که پرواز می‌کردم. چه حس خوبی بود. رفتم به محل کارم و اصلاً دیگر کلافگی قبل را نداشتم. شروع به کار کردم و تا نیمه‌های شب با لذت طراحی می‌کردم، ایده‌های بزرگی هم به ذهنم می‌خورد که وقتی اجرا می‌کردم، همه‌ی همکارانم تعجب می‌کردند. شب در منزل هم تغییرات را به‌خوبی احساس کردم، رفتارم، حرکاتم و معاشرتم تحت تأثیر مصرف شیشه کاملاً فرق کرده بود و احساس خاصی به من دست می‌داد.

چند روزی گذشت، هوس کردم که دوباره تجربه کنم و این بار خودم به دنبالش رفتم، کاسبش را پیدا کردم و این روند و آشنایی تبدیل به یک پیوند شد.

اوایل حس‌های قشنگی به من دست می‌داد و توانایی‌های خوبی به دست آورده بودم، ولی در ادامه به‌هم‌ریختگی‌هایی به سراغم آمد که منجر شد رفتارهایی از خودم بروز بدهم و در ادامه اختلافات خانوادگی و اجتماعی‌ام تشدید شد.

اطرافیان کم‌کم متوجه رفتار غیرمعمول من شده بودند، ولی به‌واسطه عدم آشنایی با مصرف شیشه، نمی‌توانستند حدس بزنند که من چه چیزی مصرف می‌کنم. تا اینکه رسوایی‌های من یکی پس از دیگری، شخصیت مرا زیر سؤال برد.

دیگر تبدیل‌شده بودم به یک مصرف‌کننده‌ی شیشه. توهمات و رفتارهای غیرمعمول من آن‌قدر زیاد شده بود که خانواده‌ام برخورد شدیدی با من کردند. اول گفتند که در خانه ترک کن و ما به تو کمک می‌کنیم، به‌وسیله چند قرص و استراحت، یک‌هفته‌ای سپری شد و وقتی بعد از دو هفته شروع به کارکردم، وسوسه‌های مصرف شیشه دیگر امانم نداد و مجدداً مصرف را شروع کردم.

چاره‌ی بعدی، رفتن به کمپ بود. مجموعاً 13 بار کمپ رفتم. 10 مرتبه از کمپ فرار کردم، ولی در کمپ هم تجربه‌های جدیدی آموختم. یکی از این تجربه‌ها این بود که از یک وکیل پایه‌یک دادگستری که درگیر اعتیاد بود و در کمپ برای ترک آمده بود، یاد گرفتم که شیشه را داخل بطری نوشابه حل کنم و با خیال راحت بنوشم، این‌طوری نه کسی متوجه مصرف می‌شود و نه اینکه نیازی به خلوت و پایپ دارم.

از کمپ برگشتم و مصرف خوراکی شیشه را یک سال ادامه دادم، در کنار آن، رفته‌رفته مصرف کراک و قرص را به مصرف‌هایم اضافه کردم. چیزی نگذشت که یک ورشکستگی بزرگ برایم اتفاق افتاد و همه‌ی این‌ها به دلیل توهمات و خوش‌بینی‌هایی بود که مصرف شیشه به من می‌داد. بدون اینکه پولی از شخصی بگیرم، تمام دارایی‌ام را به او دادم به خیال اینکه فردا پولم را می‌دهد، ولی غافل از اینکه آن شخص را اصلاً نمی‌شناختم و وقتی به محل شرکت او مراجعه کردم، متوجه شدم که کسی با این مشخصات در آنجا وجود ندارد. دچار افسردگی شدید شدم و به مصرف بیشتر رو آوردم، در کنارش مصرف مشروبات الکلی هم اضافه شد.

تا اینکه پس از درگیری‌های زیادی که در خانواده برایم پیش آمد، همسرم از منزل رفت و تقاضای جدا شدن کرد و پدر و مادرم هم مرا طرد کردند و دیگر مرا به خانه‌شان راه ندادند.

راهی خیابان‌ها شدم، راهی خرابه‌ها شدم و شب‌های کارتن‌خوابی من شروع شد. آنچه نباید اتفاق می‌افتاد، افتاده بود و من دیگر هیچ انگیزه‌ای برای زندگی کردن نداشتم، مصرف می‌کردم که بمیرم. قرص‌های مختلف، تزریق شیشه و کراک وعده‌های غذایی من بودند و شش ماه گذشت و این روند ادامه پیدا کرد، چندین بار به دلیل آسم شدید راهی بیمارستان شدم و بعد از مداوای سطحی مرا از بیمارستان به بیرون انداختند، چون سر و وضع مناسبی نداشتم و از آن مهم‌تر هیچ پولی همراهم نبود. البته بیشتر مواقع بعد از بهبود شرایطم از بیمارستان فرار می‌کردم، چون خمار شده بودم و نیاز به مصرف داشتم.

جایی برای ماندن نداشتم، شب‌ها در خرابه می‌خوابیدم، صندلی ایستگاه اتوبوس تخت خواب من بود و اواخر کارتن‌خوابی‌ام، گرمخانه پامنار پناهگاهی بود که برای چندساعتی خواب را به من هدیه می‌داد و گاهی هم چای و غذای گرم رایگانش به من احساس قصر نشینی. چراکه مدت‌ها بود که طعم یک غذای گرم و خانگی را نچشیده بودم، ازیک‌طرف پولی نداشتم، از طرف دیگر اشتهایی وجود نداشت.

... از کارتن‌خوابی‌ام 9 ماه گذشت ...

تا اینکه یکی از دوستان، نشانی من را به خانواده‌ام داده بود، یک‌شب به دنبال من آمدند و مرا به منزل بردند. در مقابل تصویری بود غیرقابل‌باور. همسرم در منزل منتظر من بود، وارد خانه شدم، یک پسربچه از پله‌ها پایین آمد، وقتی من را دید، سریع فرار کرد و رفت پشت مادرش قایم شد. مادرش گفت: نترس پسرم، این بابا احمده ...

بله، همسر و فرزندم منتظر من بودند. با تمام ناباوری، همسرم مرا بخشیده بود، نیم ساعتی بدون حرف زدن، گذشت. تا اینکه گفت: کافی نیست؟ نمی خوای به خودت بیآیی؟ چی کار کردی با خودت؟

بغض وجودم را گرفته بود، اشک از چشمانم جاری می‌شد و با خودم تصور می‌کردم که خواب می‌بینم. انگار معجزه‌ای رخ‌داده بود. همسرم برگشته بود و من‌ بعد از یک سال دربدری کنار فرزندم بودم.

تصمیمم را در یک‌لحظه گرفته بود و گفتم: هر طور تو بخوای، تو بگو من چه‌کار کنم؟

گفت: من فقط به یک شرط کنارت می مونم، به‌شرط اینکه به کنگره بری و درمان بشی!

شرطش را پذیرفتم، آن‌قدر این اتفاق برایم خوشایند و غیرممکن بود که در طول مدتی که در منزل بودم و در اصل زمان خماری من بود، فقط سرم را روی بالشت می‌گذاشتم و گریه می‌کردم، گریه‌ای بی‌صدا، درد وحشتناکی می‌کشیدم، ولی تحملش می‌کردم، چون ارزشش را داشت. می‌دانستم که برای به دست آوردن هر چیزی باید بهایش را بپردازم، بهای به دست آوردن همسر و فرزندم، تحمل دردهای خماری بود.

الآن از اون شرط و شرایط حدود 7 سال می‌گذرد، سال 89 درمانم را در کنگره 60 شروع کردم، با تمامی سختی‌ها و با تخریب‌هایی که داشتم (مصرف قرص و تزریق شیشه و کراک) وارد سفر دوم (رهایی و درمان) شدم. امروز هم در جایگاه یک کمک راهنمای درمان اعتیاد، خدمت می‌کنم و تا هر زمان که لیاقتش را داشته باشم به این راه ادامه خواهم داد.

انگیزه‌ام از نوشتن این خاطرات و مطالب شاید در دو مطلب خلاصه شد، اول اینکه تجربه‌ی تلخ مصرف مواد از روی ناآگاهی را به اشتراک بگذارم تا شاید مانعی باشد برای عزیزانی که در ابتدای این مسیر قرارگرفته‌اند. دوم اینکه یادم نرود، از کجا آمده‌ام، برای چه آمده‌ام و به کجا می‌روم.

نویسنده: مسافر احمد شریفیان

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .