English Version
English

15 سال در چنگال اعتیاد

15 سال در چنگال اعتیاد

مهدی یک جوان 36 ساله تهرانی است. ماجرای زندگی او از شهرش تهران شروع می‌شود، در یکی از شهرهای شمالی مهم‌ترین بحران زندگی‌اش شکل می‌گیرد، در کشور هند ادامه پیدا می‌کند و دست آخر در تهران زندگی‌اش را نجات می‌دهد؛ البته نه به همین سادگی

اتفاقات عجیبی در زندگی‌اش افتاد و چیزی نمانده بود مواد مخدر در اوج جوانی جانش را بگیرد.از آن روزهای تلخ و سخت چند سالی گذشته و مهدی الان سرحال و قبراق است. انگار نه انگار که 15 سال درگیر مواد مخدر بوده است. بعد از پاکی، کلی اتفاقات خوب برایش افتاد و تازه فهمید زندگی چه مزه‌ای دارد. محل قرارمان با مهدی در کنگره 60 در خیابان سهروردی جنوبی است. سراغ مهدی را می‌گیریم و کمی بعد سروکله‌اش پیدا می‌شود. با هم به کارگاه آموزشی در طبقه پایین می‌رویم. روی پارچه‌نوشته‌هایی که به دیوار چسبانده شده، سالگرد رهایی محمد و منصوره را از مواد مخدر جشن گرفته‌اند. حتما چند سال پیش، همین پارچه نوشت را برای مهدی به دیوار چسبانده‌اند و کلی ذوق کرده است. روی صندلی‌های پلاستیکی آبی‌رنگ می‌نشینیم و مهدی شروع به حرف زدن می‌کند. از 18ـ17 سالگی‌اش می‌گوید، از سال سوم دبیرستان، از مسافرت به شمال و اتفاقی که او را از یک پسر خوب و درسخوان به کسی تبدیل کرد که خودش هم باورش نمی‌شد.

«می‌دیدم دوستانم تریاک و حشیش می‌کشند. قبل از مسافرت هم این داستان را داشتند، اما کنجکاوی نمی‌کردم. مسافرت که رفتیم، باز هم بساط‌شان پهن شد.آنجا بود که کنجکاوی‌ام گل کرد. می‌خواستم بدانم چه چیزی می‌کشند و چرا می‌گویند حال خوبی می‌دهد؟ می‌خواستم بدانم حال خوبی که از آن حرف می‌زنند، چطور حالی است؟ من که لب به سیگار نمی‌زدم، یکهو دیدم دارم تریاک می‌کشم. بعد که کشیدم، منتظر آن حال خوب بودم، اما اتفاقی نیفتاد. یک حالت معلق و سبکی داشتم. به تهران که برگشتیم دیگر نکشیدم تا چند ماه بعد که باز سراغش رفتم. از دوستانم مواد گرفتم و این بار همان حال خوشی را که دنبالش بودم، پیدا کردم. حس عجیبی بود. فکر می‌کردم دنیا مال من است، فکر می‌کردم ماده‌ای پیدا کرده‌ام که همه مشکلات را رفع می‌کند و مردمی که مصرف نمی‌کنند، امتیاز مهمی را از دست داده‌اند. تا دوسال اول که ما به آن می‌گوییم دوران نامزدی یا طلایی، هیچ مشکلی نداشتم. نئشگی داشتم، اما خماری نه. یک اکیپ هفت ـ هشت نفری با بچه‌ها بودیم که هر جا امکانش بود، مواد مصرف می‌کردیم. در خانه، مسافرت یا روی پشت‌بام، اما در خانه و جلوی پدر و مادرم هرگز مواد نکشیدم و تنها سه چهار سال آخر مصرفم بود که سیگار می‌کشیدم. همیشه اعتقاد داشتم باید احترام پدر و مادر و خانه را نگه دارم. تا چهار پنج سال اول مصرف مواد خیلی خوب بود و لذت می‌بردم، اما بعد از آن هیچ لذتی برایم نداشت و به ذلت رسیده بودم. چون به طور کامل وابسته مواد شده بودم، زندگی معمولی نداشتم. از خواب بلند می‌شدم، مواد می‌زدم، می‌رفتم بیرون موادم را می‌خریدم. باز برمی‌گشتم و می‌زدم. دوباره فردا همین روال تکرار می‌شد. البته زمان ما مواد پیدا کردن سخت بود و همیشه استرس داشتیم که دستگیرمان نکنند، اما الان پیدا کردن مواد از خریدن پیتزا هم راحت‌تر است. مشتری‌ها زنگ می‌زنند و مواد مخدر مورد نیازشان را بدون هیچ نگرانی سفارش می‌دهند.»

مهدی روی صندلی‌اش آرام و قرار ندارد. همان‌طور که حرف می‌زند، مدام خم و راست می‌شود و تن صدایش از شدت هیجان گاهی بالا می‌رود. داستان زندگی‌اش رسیده به جایی که مواد او را از همه چیز سیر کرده بود و می‌خواست موضوع را با کسی در میان بگذارد، اما چه کسی؟ کمی فکر کرد. با پدرش؟ نه؛ نمی‌توانست. رویش را نداشت به او بگوید بابا مصرف‌کننده مواد مخدر شده‌ام و حالا می‌خواهم پاک شوم. باز هم فکر کرد. این بار یاد دوست پدرش افتاد که از نظر او فرد قابل اعتمادی بود. رفت و همه چیز را از سیر تا پیاز برایش تعریف کرد و طبیعی بود که او موضوع را با پدرش در میان بگذارد.

«پدرم سربسته گفت تصمیم با توست. می‌خواهی باز هم ادامه بدهی؟ گفتم نه خسته شده‌ام. از وقتی رفتم پیش دکترها و روانپزشک‌های مختلف و داروهای جور واجوری تجویز کردند، تخریبم هم شروع شد. شاید بعضی از دکترها در دانشگاه خیلی چیزها یاد بگیرند، اما نمی‌توانند حال یک مصرف‌کننده را درک کنند. داروها را مصرف کردم، اما نه‌تنها ترک نکردم که بدتر در اعتیاد غرق شدم. هرکاری می‌کردم زورم به تریاک نمی‌رسید. از نظر من که روزی مصرف‌کننده بودم، کاری که بعضی از دکترها انجام می‌دهند، نوعی جنایت علمی است. دوبار این کار را انجام دادم. بار اول بعد از بیهوشی از طریق سرم داروی نالترکسون تزریق کردند که از طریق آن بدنم شست‌وشو داده شود اما هیچ نتیجه‌ای نگرفتم. بار دوم هم که شش ماه بعد انجام دادم کپسولی زیر پوست بازویم کاشتند که این بار هم بی‌فایده بود. حالم به قدری بد بود که هزار بار آرزوی مرگ می‌کردم. طوری که مادرم می‌گفت این پسر کی می‌میرد که هم خودش خلاص شود و هم ما راحت شویم. از خماری در حال مرگ بودم تا حدی که قادر نبودم مواد مصرف کنم. یک سال بعد از این ماجرا پدرم گفت می‌خواهی درس بخوانی؟ گفتم بدم نمی‌آید. قرار شد برای ادامه تحصیل به هند بروم. ادامه تحصیل بهانه بود، می‌خواست مرا از اینجا دور کند. سال 2001 رفتم هند و ثبت نام کردم. پایم به هند که رسید رفتم سراغ مشروب. سه سال آنجا بودم و دانشگاه هم رفتم، اما درس نخواندم. بعد از سه سال برگشتم ایران و دوباره روز از نو روزی از نو. مصرف تریاکم زیاد شده بود و به روزی چهار پنج گرم رسیده بود.»

روح و روان مهدی خسته بود و دلش می‌خواست ترک کند، اما چطورش را نمی‌دانست تا این‌که یکی از دوستان قدیمی‌اش به او گفت آمپولی از انگلیس وارد شده به نام بوپرنورفین که با دوز مشخصی می‌زنی و بعد مصرف تریاک را می‌گذاری کنار.

«این آمپول به نورجیزک و تمجیزک هم معروف است، اما نمی‌دانستم چه چیزی است. اولین بار که زدم، طوری نشئه شدم که حس کردم روی ابرها پرواز می‌کنم. در طول شش ماه از یک آدم تریاکی به تزریقی تبدیل شدم. با نیم سی‌سی شروع کردم و در طول یک‌سال رسیدم به تزریق دو سی‌سی در روز. دوباره رفتم سراغ تریاک و شیره. دو سه سال که گذشت، سیگار حشیشی هم می‌کشیدم. خانواده‌ام دوباره مرا بردند پیش دکتر. دکتر متادون داد که نمی‌دانستم چه چیزی است. هر چه بود، خیلی خوشم آمد. از سه قرص متادون پنج میلی‌گرم شروع کردم و به شش هفت قرص 40 میلی‌گرمی در روز رسیدم. همراه با اینها حدود شش عدد قرص زاناکس و یک ورق دیازپام هم می‌خوردم. اینها را که خوردم، تخریبم شدیدتر شد. وقتی تلفنی با دوستم حرف می‌زدم، یادم ‌می‌رفت چه می‌گویم و وسط حرف سریال تلویزیونی برایش تعریف می‌کردم. لکنت زبان پیدا کرده بودم، بدبین و پرخاشگر شده بودم، با هیچ‌کس نمی‌توانستم ارتباط برقرار کنم، در کابوس‌های وحشتناکم می‌دیدم که دارند قطعه‌قطعه‌ام می‌کنند، بختک که رویم می‌افتاد، داد می‌زدم و گریه می‌کردم. تلویزیون خانه را می‌شکستم و حتی هم‌محله‌ای‌های‌مان هم از دستم در امان نبودند. سه سال آخر اعتیادم روز را ندیدم. شب تا صبح بیدار بودم و صبح که هوا روشن می‌شد، می‌خوابیدم. این باور برایم به وجود آمده بود که من قرص می‌خورم و مواد نمی‌زنم. نمی‌خواستم قبول کنم معتاد شده‌ام. 10 سال تمام دنبال ترک بودم، اما زورم نمی‌رسید.

تا این‌که پسرخاله‌ام گفت جایی وجود دارد به نام کنگره 60 که آنجا می‌توانی ترک کنی. از بس که جاهای مختلف رفته و ترک نکرده بودم، باورم نمی‌شد بتوانم اعتیاد و تریاک را کنار بگذارم. یک شب مواد مصرف کرده بودم و حالم هم خوب نبود. همین طور که داشتم توی اینترنت دنبال جایی برای ترک کردن می‌گشتم سایت کنگره60 بالا آمد. مقاله‌ای نوشته شده بود، وقتی خواندم دیدم این آدم از جنس من است و حرف‌هایش منطقی است. آدرس و تلفن کنگره را برداشتم و رفتم. بعد از مشاوره و گذراندن 14 ماه، سفرم تمام شد و شر مواد برای همیشه از زندگی‌ام کم شد. اینجا فهمیدم مشکل چیست و چطور باید حلش کرد. در کنگره 60 نگاه خودم و اطرافیانم به اعتیاد عوض شد. حرف‌هایی که اینجا می‌زدند، برخلاف چیزی بود که دکترها می‌گفتند ، تو آدم بی‌غیرتی هستی، دنبال نشئگی هستی و می‌خواهی همه چیز را قربانی لذتت کنی. حالا سه سال از پاکی‌ام می‌گذرد و از زندگی‌ لذت می‌برم.» مهدی بعد از پاکی در دانشگاه در رشته آی.تی درس خواند و در رشته خودش مشغول کار است.

"پدر و مادرم بزرگ‌ترین حامی‌ام بودند"

پدر و مادر من برخلاف بعضی والدین که با فرزند معتادشان بد رفتاری می‌کنند، با من این‌طور رفتار نکردند. پدرم به دلیل اعتیادم هرگز سرزنشم نکرد و اتفاقا خیلی به من توجه داشت. هیچ‌وقت تهدیدم نکرد که اگر مواد را کنار نگذاری از خانه بیرونت می‌کنم. در دورانی که مصرف کننده بودم، با این‌که کار می‌کردم و دستم توی جیبم بود، اما برای این‌که بی‌پول نباشم پول در کشوی اتاقم می‌گذاشت.

اگر حمایت پدر و مادرم را نداشتم، شاید امروز اصلا زنده نبودم. جایی که هیچ روزنه‌ای وجود نداشت، آنها به دادم می‌رسیدند.

آن موقع با خودم فکر می‌کردم اگر بچه‌ای با وضعیت خودم داشتم، حتما رهایش می‌کردم. الان می‌فهمم راهش این نیست که مصرف‌کننده را به حال خودش رها کنی، به او پول ندهی که دود نکند. پدر و مادرها باید هوای فرزندشان را داشته باشند و در اعتیاد من هم هیچ‌کس مقصر نبود؛ جز خودم.

 

لیلا حسین‌زاده

لینک خبر

 

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .