"ایستگاه عشق "
به نام خدایی که آفرید عاشق را و خلق نمود معشوق را و قرار داد بین این دو عشق را
ای عشق بیهمتای من... ای گوهر زیبای من... ای خالق زیباییها... ای دریای بیکران من...
و ای مهربانترین مهربانها...
هر چه خواستم دادی و هر چه گفتم شنیدی...
در جهل خود بینهایت گم بودم و بس که در ناامیدی غرق بودم همهجا را تیرهوتار میدیدم...
زندگی را با قفل و زنجیری سیاه
ناگه از دل تاریکیها آتشی بیرون زد، آتشی از جنس نور، از جنس گرمای بیفروغ
در هر طلوع خورشید از پس کوه دلبری میکرد و سعی داشت بر پیکر بیجان من جانی دهد
بر قلب بیاحساس من گرما بخشد، خونی جهد که هرگاه قلبم از سرما یخ زد یخ بشکند
خدایا بعد از سالها در کنگره عشق را آموختم، چهارده روایت از دل خورشید را آموختم
هرکجا هرلحظهای خسته شدم بار از وجود خود بنهادم و تسلیم شدم
از پس این تسلیمها آغازها آغاز شد اینجا ایستگاه مطلوب شماست
لطفاً پیاده شو و ره را برای رسیدن به هدف ادامه بده...
- تعداد بازدید از این مطلب :
2565