English Version
English

خداوندا بهایش را داده ام،بهشت را عطایم کن

 خداوندا بهایش را داده ام،بهشت را عطایم کن

زندگی تلخ بود، قدم‌هایم سست، چشمانم بی‌فروغ و مأیوس و سرگردان در دنیای وهمناک خود، توان حرکت نداشتم، هر صبح به‌سختی از بستر برمی خواستم و مقابل آینه خود را برانداز می‌کردم، چشمانی پف‌کرده، رخساری زرد، با خود می‌گفتم "آه دوباره زنده‌ام و دوباره زندگی را از سر گرفته‌ام و چه دشوار است زندگی!"

 به تمام عالم ناسزا می‌گفتم و اضطراب همچون روزهای قبل به سراغم می‌آمد، ارتباط با مردم برایم بی‌معنا بود، تمام زندگی در مقابلم مسخره به نظر می‌آمد، به هیچ‌کس اعتماد نداشتم.

برای سرکوب مشکلات روحی و روانی‌ام به روان‌پزشکان و روانشناسان و ... متوسل شدم، اما هیچ نتیجه‌ای حاصل نشد و روزبه‌روز اضطرابم بیشتر می‌شد، تا اینکه تمایل به خودکشی در وجودم شدت گرفت، دیگر تحمل مشکلات زندگی، مردم، قانون، اقتصاد و... را نداشتم.
منجمد شده بودم، افسرده و بی‌تحرک و هیچ‌گاه کسی حالم را درک نکرد! به مشکلاتی دچار شده بودم که بیان احساسش سخت و دشوار بود.
ازآنجاکه دیگر راهی برایم نمانده بود، نام کنگره به گوشم خورد، نمی‌دانستم، چیست و کجاست؟

اما برای ادامه زندگی به‌ناچار کاوش را آغاز نمدم و برای اولین بار به جلسات کنگره قدم گذاشتم، فضای ناآشنا و غریبانه‌ای و غریبانه‌ای را داشت.
در لژیون تازه واردین قرار گرفتم، اما با القائات منفی دوست و همراهم مواجه شدم، وقتی از جلسه بیرون آمدم فرم تازه واردین را پاره کردم و با خود گفتم اینجا هم مثل بقیه.
زندگی به آخر رسیده بود، مأیوس و ناامید بودم، چند روزی گذشت، اما چیزی مدام در ذهنم پژواک می‌کرد، بعد از کلنجارهای فراوان، تصمیم گرفتم که دوباره به کنگره بازگردم، اما همسفرم به‌شدت با این موضوع مخالف بود، چراکه یک سال هیچ‌گونه ماده مخدری مصرف نکرده بودم و با سقوط آزاد به کنگره آمدم، اما خداوند چیز دیگری برایم رقم‌زده بود و ناخودآگاه خود را در جلسه دوم تازه واردین یافتم.
سی دی آقای مهندس و چهارمقاله را خواندم و متقاعد شدم که اینجا با بقیه جاها متفاوت است

در جلسه سوم تازه واردین شرکت کردم و بعد از جلسه به‌اتفاق مرزبان می‌بایست راهنما را انتخاب می‌کردم، کار دشواری بود اما تمام حواسم متوجه آقای بصیری بود و او را به‌عنوان راهنما انتخاب نمودم، مرا به‌سختی در آغوش گرفت، از گرمای وجودش گرگرفته بودم، چه لحظه خوبی بود هیچ‌گاه فراموش نخواهم کرد.
در حال حاضر هشت ماه و نیم است که مرتب آمده‌ام، دارویم را سروقت مصرف کرده‌ام، اضطرابم کم شده و امیدوارم، زندگی رنگ و بوی دیگری گرفته است، عشق و محبت در وجودم شعله‌ور شده است و خرسند و شادمان به مسیرم ادامه می‌دهم، نقطه تحملم بالا رفته است، گوش‌به‌فرمان راهنما هستم، قبله را پیداکرده‌ام، مسئولیت‌پذیر شده‌ام. خداوندا بهایش را داده‌ام، بهشت را عطایم کن.
نویسنده: مهدی صباغ
تهیه و تنظیم: یوسف دارایی

 

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .