منم همسفرت، امروز کمی دلم گرفته، میخواهم با خودت درد دل کنم، باتویی که روزی دستم را گرفتی و قول دادی مرا به قلهی آرزوها ببری ولی دیری نگذشت که با تو سر از ته درهی ناکامیها درآوردم، مرا به اسب سرکشت بستی و در بیابانهای بیآبوعلف کشیدی و من اشکها ریختم و آهها کشیدم ولی تو صدایم را نمیشنیدی، چون غرق در سرمستیات بودی و هیچکسی را نمیدیدی جز خودت و من سالها درد کشیدم و دلیل این کارهایت را نمیفهمیدم که چراگاهی اینقدر مهربان و خوشرو و گاه چنان سنگدل و خشن میشدی که دیگر نمیشناختمت. نمیدانستم چرا در زندگی ما هیچچیزی ثبات ندارد، چرا هرچه قدر تلاش میکنیم بهجایی نمیرسیم و آنقدر این سؤالها در ذهنم تکرار شد تا کمکم دلیلش را فهمیدم، اینکه تو خودت را در دنیای دیگری مشغول و با مصرف مواد مخدر خودت را اسیر این شیطان بزرگ کردهای، یادت میآید که چه شبهایی باهم اشک ریختیم وتو میگفتی خودم هم خسته شدهام، قول میدهم از فردا ترک کنم، ولی فردا صبح که بیدار میشدی همهچیز را فراموش کرده بودی و میگفتی بازهم به من فرصت بده یا اینکه با عصبانیت فریاد میزدی همین است که میبینی دوست داری بمان ونمی خواهی برو ... و چند ساعت بعد با پشیمانی میگفتی دوستت دارم، تنهایم نگذار .
منتی بر سرت نمیگذارم، ماندم چون عاشقت بودم، چون خوبیهایی از تو دیده بودم که فراموششدنی نبود و صدایی از درونم به من میگفت روزی تو بازخواهی گشت و دوباره باهم در کوچهپسکوچههای زندگی قدم خواهیم زد و عطر خوش یاسهای سفید را استشمام خواهیم کرد ...
ماندم و تحمل کردم، با کمبودها وبی مهریها ساختم و با نگاههای ترحمآمیز و گاه تمسخرآمیز دیگران کنار آمدم و همهی بحرانهای شدید را پشت سر گذاشتم، روزهایی که تو برای خوش بودنت مخدرها را داشتی، من هیچ دلخوشی نداشتم و چیزی شادم نمیکرد چون در دنیای واقعی زندگی میکردم و دردهایم نمیگذاشت بخندم چون داشتم سقوط تو را تماشا میکردم و زمانی که خودت متوجه موقعیتت شدی، دیگر کاری از دستت برنمیآمد و بیشتر خودت را غرق میکردی ...
دیگر نمیخواهم بیشتر از این آن روزها را یادآوری کنم، حال این حرفها را زدم که فقط بخشی از شکستنهایم را ببینی و بدانی با من چه کردهای و بگویم چرا...حالا که به چنین مکان مقدسی پا گذاشتیم و با چشم خود دیدیم که اینجا شفاخانه ایست برای همهی دردهایمان و همهی همدردهای ما اینجا جواب گرفتهاند و درمان شدهاند و با هزار امید و آرزو سفرمان را شروع کردیم و تازه داشتیم بعد از سالها طعم آرامش را میچشیدیم و مرهمی به روی زخمهای کهنهی دلمان گذاشته شد ...
پس چرا سفرت را خراب میکنی، چرا غرورت را کنار نمیگذاری و فرمانبردار کنگره نمیشوی؟...همه اینجا مرا به صبر دعوت میکنند و ایماندارم که بالاخره روزی رهاییات فرامیرسد ولی میخواهم بگویم بیشتر از این نه خودت را عذاب بده نه مرا، دیگر بس است خودت را از تاریکیها بیرون بکش و نور را به درونت مهمان کن تا مثل همهی کسانی که این کار را کردهاند لذتش را تجربه کنی، مگر ما چقدر زندهایم وزندگی میکنیم، حال که دیگر میدانی تاریکیها جز عذاب چیزی ندارد، پس بیشتر از این خودت را در آن فرو نبر و بدان تا زمانی که خودت خواستار آزادی و آرامش نباشی، هیچکس نمیتواند اینها را به تو هدیه کند، بلند شو و عزم پرواز کن، و بال زخمیات را مداوا کن و عقابی شو تا باهم به قلهی رهایی برسیم و این قفس تاریک را برای همیشه بشکنیم.
به امید آن روز زیبا برای همهی سفر اولیها...
نویسنده: همسفر افسانه
- تعداد بازدید از این مطلب :
2302