English Version
English

راهنما؛ عاشقی بی ادعا

راهنما؛ عاشقی بی ادعا

یخبندانی به سردی همه جهالتم وجودم را احاطه کرده بود، همه‌چیز سرد و بی‌روح بود، سرد. ظلمت اندیشه‌ام  توان حرکت را از  من سلب کرده و تیرگی جهل باعث شده بود در کویر نادانی‌ام  غرق شوم.

خورشید با تمام گرما و نور و روشنایی‌اش و با همه عظمتش مرا نمی‌یافت و سراغی از من نمی‌گرفت و حال در خانه سیاه ظلمت درونم غرق‌شده بودم، کسی نبود که فریادهایم را بشنود.

طوفان جهل امانم را بریده بود و روزی هزار بار مغلوب و ناامید و سرگردان!!

دیگر کوچه‌باغ‌های سرسبز وجودم مخروبه‌ای بیش نبودند و طنین ناله‌های درونم راه گلویم را سد  کرده بودند.

می‌دانستم... به‌خوبی می‌دانستم چه بلایی بر سرم آمده ولی... راه‌بلد نبودم. دامنه‌ی جهل و نادانی‌ام آن‌قدر وسیع و گسترده بود که پرده بر روی تمامی روشنایی‌ها افکنده بود.

مگر می‌شد با افکار و اندیشه‌ای غبارآلود و زنگارگرفته لحظه‌ای به خود اندیشید.

اما به کنگره آمدم و رفتار و کردار و آموزش‌هایت موجب دگرگونی من گشت

می‌دیدم و به‌خوبی می‌دیدم که چشمان مهربانت همه را یکی‌یکی می‌نگرد، می‌دیدم با ما  حرف‌ها داری و دل دریایت سرفراز آرامش است و چه دلسوزانه و با فروتنی مثل یک باغبان، باغ وجودم را بذر دانایی کاشتی .

بال پرواز بودن را تو یادم دادی، به ظلمت فکر و اندیشه‌ام نور بخشیدی و به سرزمین نور و آگاهی و دانش هدایت کردی و باعث شدی تا از تاریکی و ذلت جهل  به‌سوی روشنایی حرکت کنم. همان ناخدای راه‌بلدی بودی که مرا سوار بر کشتی نجات نمودی و به ساحل رهایی و معرفت هدایت کردی و خانه سیاه و ظلمت دلم را روشن  و مرا به صراط مستقیم هدایت نمودی و به من آموختی آنچه نمی‌دانم و باعث شدی خود را و خدای خود را بشناسم.

راهنمای عزیزم: تو روشنایی‌بخش تاریکی جانم هستی زمانی  به وسعت تاریخ نیاز است برای درک جایگاهت.

همیشه معنای کلام امیدبخشت همچون نسیم وزین صبحگاهی نشاط‌بخش روح و روانم  بوده و هست و خورشید نگاهت مرا سرشار از آرامش و امید به زندگی می‌کند .

مرا از آن یخبندان جهالت و آن سرمای طاقت‌فرسا خارج نمودی

مدال پرافتخار عشقی که بر گردن داری برازنده تو و دل دریایی توست زیرا اول و آخر محبتی چنانکه هر انسانی در سایه‌سار محبت و مهربانی تو آرام قرار می‌گیرد.

هنوز هم روزهای سرد تاریک و لرزان ظلمت و دل‌تنگی‌ام را  از یاد نبرده‌ام

ذهن و دل من چون بیابانی  کویری خشک بود که تو بذر پاشیدی و با نیروی عشق و محبت آبیاری نمودی و چه ماهرانه مرا آهسته‌آهسته از لانه جهل  و نادانی‌ام بیرون کشیدی و به خانه نور هدایت کردی

هر چه بیشتر تو را سرمشق خود قرار می‌دهم راه برایم روشن‌تر می‌شود.

در کنگره و از وجود تو یاد  گرفتم که راهنمایی عشق است، شغل نیست، چون مادیات  و پولی در آن نیست، ذوق است و توانایی.

و باز یادم دادی:

نیکی ماندگار است و خدمت به خلق و ساختن انسان‌ها الفبای عشق است و زمینه عاشقی.

صبر و استواری را در لباس فاخر دانایی خیلی خوب یادم دادی

تا آخر عمر فداکارت را فراموش نمی‌کنم

می‌دانم تو از من چیزی نمی‌خواهی و سهم تو از من یک رضایت است و فقط می‌خواهی حال خودم خوب شود و درست حرکت کنم تا از جهل و نادانی خارج شوم و به رهایی برسم. رهایی از تمامی ضد ارزش‌ها ازجمله: اعتیاد

من نیز تمام سعی و تلاش خود را می‌نمایم تا تو راضی و خشنود باشی.

و آسمانی‌ترین آرزوها را و زیباترین تصویرهای روزگار را از خداوند برایتان خواستارم.

روزتان مبارک...

نویسنده: همسفر طاهره

نگترنده:همسفر سولماز

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .