English Version
English

از تاریکی جهل تا نور آگاهی

از تاریکی جهل تا نور آگاهی

بادلی آکنده از وابستگیها و سری در پی نیاز، هر شب هوس و طمع وجودم را در برمیگرفت بحر یافتن.

لذت اوج خواسته نفسانی، چنان اغتشاشی در ذهنم رخ میداد که زبان فکرم لال میشد و آتشی کاشانه سوز به گرد داشتههایم به پا میکردم که دودش بر چشم هر آشنایی میرفت و من به دنبال هوس نافرجامی در این هوای مهآلود خود را گم کردم و آشیانه را ویران.

لذت کوتاهش گامهای فکرم را به عقب میکشاند و من در تکرار، دهر بسته به زنجیر بودم و در طلب نیاز جانسوزم سخت میکوشیدم تا مبادا دردی که من سنگینتر از مرگ میخواندمش پا بر استخوانهایم گذارد، وحشت از تحقق این کابوس مرا به هر کورهراهی میکشاند گرچه تلاش پی کورم بسی سختتر از این درد بود ولی نعرهٔ نفسم چشمانم را بر این کوشش بیحاصل بسته بود و نمیگذاشت زمزمه عقلم به گوشم رسد.

با سری بیاختیار در ره تاریکی که نفسم رهنما بود گام برمیداشتم بحر دستیابی به ثمری بی باطن و ناپایدار با لذتی کوتاه و ذلتی طویل که بر ذهن من تصویری جز لذت نمیداد.

غبار نادانی چه آهسته و در انزوا بر روی صفحه بیآلایش دلم نشست و دیده عقلم را کور کرد.

عمری ظلمت مرا در آغوش سرد خود گرفته بود و مرا از هر آنچه محبتش نامند مهجور کرده بود، در ذل تاریکیها گاهی گر دل طلب روشنایی میکرد، نفس سرگشتهام افسار گرانی بر گردنم انداخته و مرا به باغی که دیرین ساخته بودم میکشاند تا از شعله او آتشکشم بر هر آنچه کاشتم و داشتم.

نمیدانم چرا دل روشنروانم بر دام ویرانگر نفس افتاد و هستیام را به نیستی کشاندم.

پشیمانم؛ ولی ناتوان بحر بریدن افساری که گریبان گیرم شده، گره نیست که با دست و دندان بازش کنم، زنجیری است ساخت شیطان، در دست نفس، بر گردن من.

لیکن افسار کشان با پشتی خمیده و با پاهای لرزان بهسوی نور قدم برداشتم تا برندهای بیهمتا به چنگ آرم که تیغش به تیزی شمشیر سحر باشد که سر از ظلمت شب جدا میکند و با پرتو خود جغد صفتان را از وادیاش میراند.

ای خوبان مکتب عشق؛ من از عمق تاریکیها به اوج فروغ در سفرم تا دریابم زیباییهایی را که بیتفاوت گذشتم از آنها و بیخبر ماندم ازملک هستی، آگاهم کنید ازآنچه نمیدانم و داناییام دهید بر آنچه میدانم.

بر من دانشی گرانمایه بخشید تا از آن شمشیری سازم که افسار نفس را از گردنم پاره کنم و فرخنده بخت گردم، بر من اندیشهای پرنور بخشید که در کورهراه زندگی فانوسم گردد تا چشمبسته ره غضب یافتگان را نروم.

مرا همچو تابش خورشید علم دهید تا دیده را ز فروغش روشن سازم و جامه زیبایی که نفس بر خواستهاش میپوشاند را برکنم و ماهیتش را افشاء کنم و یاریرسان غنچههای پژمرده گردم.

الهی؛ بر من خونینجگر فروغت را بتابان تا با کمک پاکطینتان پرده از کذب و ریا برچینم، ظلمت دل بشکنم و ره روشنیبخش زیستن را دریابم و خجسته گردم.

 

نویسنده: مسافر صابر خان‌بیگی

تنظیم و تایپ: مسافر امیر جعفری

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .