English Version
English

خدایم را پس گرفتم؛ نوشته ای از مسافر مازیار اعرابی

خدایم را پس گرفتم؛ نوشته ای از مسافر مازیار اعرابی

هر شخصی تلاش می‌کند که چیزی را به دست آورد و حرکت می‌کند که به هدفی برسد و در انتهای همه این‌ها رسیدن به تصوری است که از پیش در ذهن خود به تصویر کشیده است. معمولاً اشخاص علایق خود را دنبال می‌کنند مثلاً کتاب‌هایی را می‌خوانند که قبلاً در همان مورد چیزی را که دوست می‌داشتند شنیده باشند و یا مطلبی را دران موردمطالعه کرده باشند. فیلمی را نگاه می‌کنند که شخصی برای آن‌ها تعریف کرده باشد و آن تعاریف برای ایشان جذاب بوده باشد  و یا چند دقیقه ابتدای فیلم، در جهت نوع تفکر ایشان باشد و این امر کاملاً طبیعی است. معمولاً ما هدفی را دنبال می‌کنیم و برای رسیدن به این هدف دستاویزهایی و یا ابزارهایی را به کار می‌گیریم و تلاش می‌کنیم. همهٔ این‌ها پیش‌زمینه‌ای  بود برای رسیدن به این موضوع که گاهی ما پا درراهی می‌گذاریم که اصلاً از آینده  آن مطلع نیستیم یا به عبارتی شاید فقط اطلاعاتی  خیلی جزعی از آن داشته‌ایم و به عبارتی در حد علم‌الیقین است و نه بیشتر؛ مانند وارد شدن انسان به مقوله مصرف مواد مخدر که از انتهایان بی‌خبر است ولی وقتی به اعماق آن  وارد می‌شود متوجه اصل موضوع می‌شود و به مرتبهٔ حق الیقین می‌رسد و می‌فهمد که چه‌کاری انجام داده است. وارد شدن به جمعیت احیای انسانی کنگره ۶۰  هم در ابتدا فقط به نیت قطع مواد برای افراد مصرف‌کننده  صورت می‌گیرد اما به‌مرورزمان و گرفتن آموزش در جهت پیدا کردن خود به نتایج دیگری می‌رسند و هدفشان  تغییر می‌کند. از زبان خودم بگویم؛

روزی با یک دنیا گم‌کرده وارد کنگره شدم، خودم را گم‌کرده بودم شخصیتم غبارآلود  و تحت تأثیر مواد مخدر بود، هدفم فقط در جهت لذت بردن انی و زودگذر تعیین‌شده بود، خانواده پدر، مادر و خواهر، برادر مفهوم حقیقی خود را ازدست‌داده بود. روز اول که به کنگره وارد شدم خودم هم نمی‌دانستم برای چه چیزی آمدم فقط روشی بود برای ترک مواد مخدر. فقط خواستم که این روش را هم امتحان کرده باشم و به خودم ثابت کنم که می‌خواهم ترک کنم ولی درمانی وجود ندارد. چه کسی فکرش را می‌کرد که ترک مواد مخدر جای خودش را به درمان اعتیاد بدهد، چه کسی تصور می‌کرد که نفرت جای خود را به عشق بدهد. چه کسی فکرش را می‌کرد که نوع پندارم در جهت نیک عوض شود، چه کسی می‌پنداشت که لحن کلامم تغییر کند، خودم باورم نمی‌شد که نوع پوششم  تغییر کند. از این‌ها گذشته بعد از مدتی که در کنگره به خودشناسی و در پیان به خودسازی  پرداختم، به این باور رسیدم که باید جاری باشم لذا تمام تلاش خود را به کار گرفتم که دررسیدن به این مهم  از دیگران عقب نمانم. با تلاش فراوان به جایگاه کمک راهنمایی رسیدم و شال خوش‌رنگ نارنجی را به گردن اویختم، شالی که نشانهٔ سفری عمیق‌تر به درون خودم بود، گاهی اوقات سرنوشتم تا به امروز را در ذهنم مرور می‌کنم و لبخندی از سر رضایت بر لبم  می‌نشیند، مهم‌ترین موضوعی که وارد شدن به این مکان و پی بردن هر چه بیشتر به این تفکر برای من به ارمغان آورد؛ کلمه‌ای فراموش‌شده بود «خدا»" 

        در عشق تو هر حیله که کردم هیچ است

         هر خون‌جگر که بی تو خوردم هیچ است

 از درد تو هیچ روی درمانم نیست

       درمان که کند مرا که دردم هیچ است

 

این نوع تفکر و سفری که  به درون خودم آغاز  کردم، خدا را به من بازگرداند و «دوستی با خداوند» را که سال‌ها با او قهر بودم و او را به فراموشی سپرده بودم، برایم به سوغات آورد.

خدایی که با تمام وجود عاشقش هستم، خدایی که غمخوار من است، خدایی که پشت‌وپناه من است و رفیق اوقات تنهایی، رفیقی که بدون هیچ توقعی حرف‌هایم را می‌شنود و به من امید می‌دهد، خدایی که من را به خاطر خودم می‌خواهد نه به خاطر چیزی. حالا من برای چیزی یا کسی یا تفکری که این‌همه نعمت به من عطا کرده چه می‌توانم بکنم، بعضی‌اوقات با پایبند بودن به اصول اولیهٔ زندگی در اجتماع کوچک‌ترین کاری است که می‌توانم انجام بدهم، گاهی اوقات، شر نرساندن به اطرافیان، بزرگ‌ترین کاری است که می‌توانم انجام دهم، اما بهترین و زیباترین کاری که من می‌توانم انجام بدهم، تلاش برای پابرجا بودن این تفکر است «تفکر کنگره ۶۰» و این میسر نمی‌شود مگر اینکه من به‌عنوان سفیری خوب و کامل عمل کنم و مانند انسان‌های خنثی نباشم و نقش خودم را در جامعه‌ای که به آن تعلق دارم به زیبایی هرچه‌تمام‌تر ایفا کنم و به تعبیری دیگر «اعلام و جود» کنم و با پندار و گفتار و کردار نیک خود  قطره‌ای باشم از این سیلاب خروشان که به راه خود ادامه می‌دهد و به اقیانوس می‌رسد.

می‌توانم بعدازاین، با این خدا

دوست باشم، دوست، پاک و بی‌ریا

سفرهٔ دل را برایش بازکنم

می‌توان دربارهٔ گل حرف زد

صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد

چکه چکه مثل باران راز گفت

 با دو قطره، صد هزاران راز گفت

می‌توان با او صمیمی حرف زد

مثل باران قدیمی حرف زد

می‌توان تصنیفی از پرواز خواند

با الفبای سکوت آواز خواند

می‌توان مثل علف‌ها حرف زد

با زبانی بی الفبا حرف زد

می‌توان دربارهٔ هر چیز گفت

می‌توان شعری خیال‌انگیز گفت

می‌توانم تأثیرگذار باشم، می‌توانم موج باشم و قطرات آبی که در دریای پرتلاطم لذت‌های زودگذر و نفسانی قدرت و ثروت و شهوت اسیرشده‌اند را با خود به‌سوی تفکر کنگره بکشانم تا شاید بتوانم نقش خود را در این وادی به زیبایی اجرا کنم و به خودم ثابت کنم که ارزش نفس کشیدن رادارم و لایق واژهٔ «اشرف مخلوقات» هستم. چه نیرویی  قوی‌تر و پرقدرت‌تر از نیروی تفکر که توسط ورود به کنگره به من داده شد می‌توانست اهدافم و اخلاقم و اعتقاداتم را تغییر دهد وزنده‌ای را از درون مرده‌ام بیرون بکشد، با «بودنم» قدر «بودنم» را می‌دانم.

انشا الله

 

نویسنده: مسافر مازیاراعرابی

 

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .