به نام خدا
دل نوشته یک مسافر
در حدود 20 سال قبل از درمانم از مواد مخدر میترسیدم و حتی در جمع کسانی که مصرف مواد مخدر داشتند که در آن زمان معمولاً فقط تریاک بود هیچوقت وارد نمیشدم تا اینکه یک روز یکی از نزدیکترین افراد به من از روی لطف و اینکه حال خوبی پیدا کنم مرا وادار کرد تا مقداری کمی تریاک مصرف کنم، پس از مصرف هرچند حالم خیلی خراب شد ولی باز آن حال خرابی لذت خاصی داشت و از طرفی ترسم از مواد مخدر ریخت و هرچند یکبار مصرف میکردم و از طرفی حال خرابیام کمتر میشد و لذتم سالهای زیادی به طول کشید، در اصطلاح کنگره نامزد اعتیاد شدم.
طوری شد که هرچند روز که میگذشت هوس میکردم باید به یک مکانی میرفتم و مواد را مصرف میکردم بهطوریکه اگر چند روز هم مصرف نمیکردم ولی تصویر و لذت مصرف آن در ذهنم بود و از من دور نمیشد ولی متأسفانه هیچوقت به این تفکر نرسیده بودم که دارم معتاد میشوم و بههیچعنوان فکر نمیکردم که معتاد شوم و میگفتم من با دیگران فرق دارم و تصور غلطی که از اعتیاد داشتم این بود که افراد معتاد آدمهایی هستند که با چهره سیاه و سوخته، دندانهای ریخته، لپهای سیاه و قد خمیده و بیارزش و افرادی که از خانه و کاشانه خود طرد شدهاند و کارتنخواب هستند و هیچوقت فکر نمیکردم خود من هم بعد 10 سال به این درد بیدرمان مبتلا شدهام بهطوریکه مصرف به صورت روزانه شد. هر بار که ترک سقوط آزاد میکردم و درد آن را با هزاران بدبختی تحمل میکردم، از لحاظ فیزیکی به یک تعادل نسبی میرسیدم ولی متأسفانه از نظر روحی و روانی مشکلات من چندین برابر میشد و آنقدر تحتفشار بودم که تنها راه نجاتم را در مصرف مواد مخدر میدانستم تا یکذرهای به توانایی برسم که بتوانم حداقل امورات روزمرهام را انجام بدهم.
خیلی خسته شده بودم و به هر دری میزدم، بعد از مدت کوتاهی به بنبست میرسیدم و دوباره برمیگشتم سر خانه اول! میفهمیدم که آنهمه تلاش بیفایده بود و تسلیم میشدم و قبول میکردم تلاشهایم بینتیجه است و بایستی تا آخر عمر مواد مصرف کنم. اعضای خانواده مصرف مرا ندیده بودند و من فکر میکردم آنها از مصرف مواد من بیاطلاع هستند، درصورتیکه کاملاً میدانستند و هر روز به بهانههای مختلف اختلاف پیش میآمد و محل زندگیم تبدیل شده بود به جهنم و چون تسلیم محض مواد مخدر شده بودم و از نظر روحی و روانی فشار زیادی را تحمل میکردم نهایتاً با خانواده در میان گذاشتم و به آنها گفتم حاضرم از هم جدا شویم، آنها حاضر نبودند و قبول نکردند ولی درگیریها ادامه داشت و میدیدم برای نجات و رهایی من از دام اعتیاد دعا میکنند و نذوراتی پرداخت مینمایند. هیچ راه چارهای به نظر نمیرسید حتی در این شرایط اگر کسی به من میگفت معتاد، قطعاً شری به پا میکردم! چون پس از مصرف مواد مخدر میرفتم باشگاه از نظر شکل فیزیکی تغییراتی ایجاد نشده بود. خیلی روزگار سختی داشتم، همهچیز فقط ظاهری بود و از درون در آشوب و رنج و بدبختی بودم، از همهچیز خسته شده بودم و واقعاً هیچ امیدی به زندگی نداشتم و میگفتم اگر مردم بفهمند فقط تنها راه آن خودکشی است. خودم، رو آوردم به دعا و ثنا از خداوند، بارها و بارها درخواست مرگ میکردم یا که راه نجاتی برایم باز شود.
تا اینکه یک روز یکی از دوستان، کنگره را معرفی و پیام آن را به من داد. هر چند خیلی کلنجار رفتم و بارها میآمدم درب آکادمی و داخل نمیشدم! تا اینکه بالاخره وارد کنگره شدم. زمانی که مشاوره شدم انگار آن مشاور عزیز از تمام بدبختیهای من اطلاع داشت و همه را به من گفت و واقعاً لطف خدا شامل حال من شد و تنها راه نجاتم را پیدا کردم. سفر خوبی را شروع کردم کاملاً تسلیم محض قوانین کنگره و راهنمای عزیزم شدم. هر روز حالم بهتر میشد تا اینکه پس از 11 ماه از بیماری اعتیاد که از سرطان بدخیم هم بدتر است رها شدم. کاملاً شادابی به من و آرامش به خانوادهام برگشت و به بهشت برین دسترسی پیدا کردم. در حال حاضر هم کمک راهنما هستم خیلی لذتبخش است و بعضی وقتها قیاس میکنم گذشته و حال را و میبینم چقدر زندگی فرق میکند، تفکر گذشته چه بود و تفکر الآن چی هست. از خداوند بخواهید قوانین و حرمتهای کنگره را با تمام وجود رعایت کنید، قطعاً تبدیل میشوید به یک انسان واقعی باحال خوش.
نویسنده: مسافر علی نورعلی
- تعداد بازدید از این مطلب :
4056