رویا است معلم شدن تا تحقق کمک راهنمایی
نگاهی به سالهای گذشته میاندازم و دفتر خاطراتم را ورق میزنم.
زمانی که نوجوان بودم و همیشه آرزوی و رویای معلمی را در ذهن میپروراندم. روزهایی را به یاد دارم که در حیاط خانهٔ قدیمیمان تختهسیاهی گچی داشتیم، دفتری داشتم که اسامی تعدادی از بچههای کلاس را یادداشت کرده بودم و برای خود با نقش معلمی بازی راه میانداختم. یادش بخیر...
همیشه نام خودم را اولین فرد در لیست مینوشتم و همیشه زرنگترین شاگرد کلاس بودم. اسم خودم را صدا میزدم که شما نماینده کلاس هستی... یا اینکه امتحان امروز را فقط شما بیست شد آفرین...
دوست داشتم همیشه شاگردی ممتاز و باهوش در کلاس باشم که البته درسم خوب بود.
روزها در پی هم میگذشت. مسیر زندگی بسیار سختی داشتم...
به مرحلهٔ تحصیل در دانشگاه رسیدم در همان اثنا بود که با شیشه آشنا شدم و شدیداً اسیر این مادهٔ شیطانی گشتم؛ و هرروز وابستهتر. اولین بار که در دانشگاه قبول شدم رفتم و ثبتنام کردم اما به دلیل مشکلاتی در خانواده مجبور به انصراف شدم. دانشگاه دوم را که قبول شدم از خوشحالی سر از پا نمیشناختم تصمیم سختی بود اگر تحصیل را انتخاب میکردم شغلم را از دست میدادم.
برای بار سوم هم موفق به کسب رتبهٔ قبولی در دانشگاه شدم الحق حس بینظیری بود و هنوزم یاد آن روزمرا خوشحال میکند. مشغول تحصیل شدم چقدر عالی بود شرکت در کلاسها و یادگرفتن حسابداری، حل مسائل برایم بسیار شیرین و دلچسب بود اولین مسئله را همیشه در کلاس من حل میکردم اما رفتهرفته با مصرف بیشتر شیشه انگار تواناییم در تمرکز و تجزیهوتحلیل مسائل کم و کمتر میشد نمیدانستم به خاطر مصرف شیشه است ما چه سود که فقط توانستم دو ترم دوام بیاورم میپرسید چرا؟ بله من به مصرف شیشه معتاد شده بودم.
مبارزات سختی داشتنم بله جنگ، جنگ من درونی بود و در ذهنم صورت میگرفت. این نبردی بین عقل و نفس (خواستههایم) خودم بود. عقل میگفت الآن کلاس داری برو جلسه را از دست نده، نفس میگفت: بیخیال از همکلاسی درس امروز را میپرسی برو و مصرف کن تا حالت بهتر شود. من آماده میشدم و نیمههای راه مسیر را به سمت منزل دوستم تغییر میدادم. بارها این دیالوگها را در ذهنم داشتم گاهی عقل که همان نیروی مثبت درونم بود پیروز میدان میشد و گاهی دیگر نفس که در آن زمان نفس من در مرحله اماره به سر میبرد برنده بود. با بالا رفتن مصرف شیشه روزهایی بود که من ساعتها جلوی درب دانشگاه در ماشین و یا پیادهرو صبر میکردم که آیا وارد دانشگاه شوم یا نه! این جنگ ادامه داشت تا اینکه انرژیام تمام میشد و شدیداً «خمار میشدم و تصمیم به مصرف مواد میگرفتم. آنقدر آن لحظات برایم سخت و زجرآور بود که هنوز هم حس آن روزها را کاملاً» به یاد دارم.
روزها و ماهها میگذشت و اوضاعواحوال روحی و جسمی من بد و بدتر میشد. شغل و تحصیل را از دست دادم، شدیداً لاغر شدم و فوقالعاده عصبی و پرخاشگر مصرفم تا حدی بالا رفت که صبح تا شب و شب تا صبح مصرف میکردم و گهگدار خواب به چشمانم میرفت. دیگر هیچچیز در زندگی من را خوشحال نمیکرد خوشمزهترین غذاها بهترین سفرها زیباترین لباسها حتی طلا! دیگر هیچچیز برایم معنایی نداشت و درمانده شده بودم زمانی بود که حس کردم خانواده به من مشکوک شدند و بعد چهار سال مصرف شیشه تصمیم گرفتم برای ترک اقدام کنم بارها در منزل ماندم و برای مصرف بیرون نرفتم میخوابیدم و شاید در روز یکبار آنهم به اصرار مادر برای خوردن غذا بلند میشدم اما این ترک شاید ده الی پانزده روز بیشتر دوام نداشت و دوباره برای مصرف شیشه از منزل خارج میشدم به این روش چندین بار تلاش کردم اما موفق نشدم.
تا اینکه دوستم در اینترنت ترک اعتیاد را سرچ کرد و وارد سایت کنگره 60 شدیم مطالب را خواندیم متوجه شدیم روش درمان تدریجی و پلهپله است چند ماهی تلاش کردیم مصرف شیشه را کم کنیم و هر بار که اقدام به این روش نمودیم مصرفمان بیشتر هم میشد!
تصمیم گرفتیم حضوراً مراجعه کنیم و راهی شدیم و متوجه شدیم باید حتماً در طول درمان از دارویی به نام اپیوم تینکچر یا همان شربت تریاک استفاده کنیم. تصمیم سختی بود که خوردن شربت تریاک را بپریم اما بالاخره سفر درمانی خود را شروع نمودم.
خانم راد را بهعنوان راهنمایم انتخاب کردم و هر آنچه ایشان میگفتند در این مسیر اجرا میکردم. در کنگره شنیدم که میگفتند اگر میخواهی فرماندهی جسم و جانت را پس بگیری باید فرمانبردار خوبی برای راهنمایت باشی و من از این قانون تبعیت کردم و الحق سفر برایم بسیار لذتبخشتر شد.
هرروز آرزوی بالا رفتن از سکوی رهایی را در ذهنم تصویرسازی میکردم. تصویر دریافت گل زیبای رهایی از دستان پرمهر بنیان کنگره آقای مهندس دژاکام...
بالاخره بعد از یازده ماه سفر در روز 18/02/1391 فرمان قطع دارویم صادر شد و من از بندهای نادیدنی اهریمن آزاد شدم.
در کنگره ماندم و تصویرسازیها ادامه داشت صحنهٔ خدمت در جایگاه دبیری، نگهبانی، تازه واردین، مربی ورزش و ... و کمک راهنمایی بله تمامی آنها را تجربه کردم و سال گذشته در تاریخ 24/01/93 به بزرگترین آرزوی خودم رسیدم بله من در کودکی و نوجوانی رویای معلم شدن داشتم و حالا در جوانی پس از گذراندن فرارو نشیبهای باورنکردنی معلم شدم، معلم کنگره، معلمی از جنس و بویی دیگر...
روز سهشنبه مورخ 06/03/1394 دو نفر از افراد لژیون بهعنوان اولین رهاییهای من رسماً اعلام شدند و فرمان قطع دارو از آقای مهندس دژاکام را دریافت نمودند.
و این یعنی حس خوب خوشبختی...
نگارنده: مسافر مونا
منبع کنگره 60: وبلاگ خانم های مسافر
- تعداد بازدید از این مطلب :
4238