سلام دوستان فاطمه هستم یک همسفر
نمیدانم از کجا شروع کنم. خیلی وقت است که دوست داشتم بنویسم اما ترسی در وجودم بود که اجازه این کار را به من نمیداد؛ اما بعد از مدتها بالاخره توانستم بر ترس خود غلبه کنم و قلم را بردارم و بنویسم.
من و مسافرم بعد از 14 سال دوری امروز 50 روز است که زندگی جدیدمان را آغاز کردهایم. بله دقیقاً 50 روز؛ زندگی جدیدی که در آن هر دو در حال تلاش هستیم برای اصلاح خود. گرچه فراز و نشیبهای زیادی پیش رو داریم اما تمام سعیمان را میکنیم که در حرکت باشیم و گوش بهفرمان.
ما 14 سال دور از هم زندگی کردیم.14 سال در تنهاییهای خودمان. او غرق در مصرف مواد مخدر و تخریبهای بالای آن و من غرق در منیت ها و کینهها و...
بله عزیزان من و مسافرم 14 سال پیش یعنی سال 78 باهم ازدواج کردیم در حالی که او یک مصرف کننده تفننی بود و من کاملاً بیخبر از این موضوع. چرا که من اصلاً به عمرم نه مواد مخدر را دیده بودم و نه در خانواده امان فرد مصرف کننده داشتیم تا عوارض و حالات یک فرد مصرف کننده را بدانم. به همین دلیل وقتی برای اولین بار بستهای تریاک را در جیب همسرم پیدا کردم خیلی آرام آن را به شوهرم نشان دادم و از او پرسیدم که این چیست؟ و او هم در حالی که دستپاچه شده بود گفت این را آب میکنم و میریزم داخل استمبر مهرم، مهری که برای نام و امضایم است. من هم باور کردم و بسته را به او دادم و به سراغ کارهایم رفتم.
غافل از این که همسرم از همان دوران، نامزدی خود را با مواد مخدر به ازدواج دائم تبدیل کرده بود. روزها میگذشت و او گرفتارتر میشد تا این که یک روز متوجه شدم چه بلایی بر سرمان آمده است. بهشدت شوکه شده بودم و تا مدتها فقط گریه میکردم؛ اما من هنوز شوهرم را دوست داشتم و تصمیم خود را گرفتم. من باید کمکش میکردم.
سالها گذشت و او بارها از طریق مختلف ترک میکرد اما در بهترین حالت تنها یک ماه پاک میماند و هر بار خرابتر از قبل شروع میکرد.
مدتها بود که ناامید و خسته شده بودم و بر این باور بودم که تا آخر عمر من باید او را با همین شرایط تحمل کنم و به پنهان کاریهایم ادامه دهم تا نکند خانواده و فامیلم متوجه این قضیه شوند و آبرویمان برود. غافل از این که این من بودم که سر خود را مثل کبک زیر برف کرده بودم.
دیگر هر کدام به لاک تنهایی خود پناه برده بودیم و فقط روزهایمان را سپری میکردیم تا این که حدود 4 سال پیش متوجه شدم شیشه هم وارد زندگیمان شده است. این بار دیگر طاقت نیاوردم و البته به دلیل عدم آگاهی، بعد از 10 سال زندگی او را رها کردم و به منزل پدرم رفتم. واقعاً سردرگم بودم، از طرفی به دلیل توهمها و تخریبهای شدیدش از وی میترسیدم و از طرفی هنوز دوستش داشتم.
چند ماه گذشت و من هنوز در خانه پدرم بودم و حال او خرابتر از قبل، در بلاتکلیفی و تاریکی محض بودم.
تا این که یک روز پیام کنگره توسط یکی از آشنایانم به گوشم رسید. نور امیدی در دلم درخشید چرا که تا آن روز به هر کجا جهت مشاوره مراجعه میکردم همگی معتقد بودند که شیشه درمان قطعی ندارد و با توجه به شرایطی که داشتم بهترین گزینه را برای من جدایی اعلام میکردند. چرا که ما هنوز بعد از سالها صاحب فرزند نشده بودیم.
اولین سه شنبهای را که وارد آکادمی شدم هیچ وقت فراموش نمیکنم. وقتی به همراه مادرم وارد سالن شدیم بغضی عجیب و آشنا گلویم را فشرد و شروع کردم به گریستن. بهاندازه 14 سال تنهایی گریستم چرا که احساس میکردم این جا همه مرا میشناسند و همه دردشان با من یکی است. چقدر همه مهربان بودند و چقدر بیریا به هم کمک میکردند. به دستور راهنمای عزیزم چند روز بعد به خانهام بازگشتم و سفرم را شروع کردم. آموزشها را میگرفتم و سعی میکردم روی خود اجرایی کنم. مسافرم تخریب بالایی داشت وتو همهای بسیار وحشتناک، شب و روزهای پر وحشت و اضطرابی را پشت سر گذاشتیم. در آن چند ماهی که بهتنهایی به کنگره میآمدم، کنگره شده بود مکان امن و پناهگاهم. تمام هفته را به امید روز سه شنبه سپری میکردم تا به کنگره بروم و دردهایم را آنجا بگویم چرا که چون در شرایط بسیار بد همسرم بازگشته بودم خانوادهام هم از دستم بسیار ناراحت بودند که به ایشان هم حق میدادم. حال شوهرم بهقدری بد بود که همیشه میگفتم اگر یک روز شنیدید که او به کنگره آمده بدانید یکی از بزرگترین معجزههای خداوند در این مکان مقدس اتفاق افتاده است. تا این که به لطف خدا یک سال و نیم بعد معجزه اول اتفاق افتاد و شوهرم وارد کنگره شد.
و امروز بسیار خداوند را شاکرم و دعاگوی آقای مهندس عزیز و خانواده محترمشان و راهنمای بسیار خوبم هستم؛ چرا که بعد از 18 ماه سفر امروز ما 50 روز است که آزاد و رها هستیم و معجزه دوم هم این بود که روز رهایی همسرم یک رکورد در تعداد رهاییها بود. 78 نفر رهایی در یک روز؛ و البته کاملاً اتفاقی نفر هفتاد و هشتم همسر من بود و این درست مصادف بود با سال ازدواجمان؛ و امروز من احساس میکنم که به لطف خدای مهربان زندگی جدیدی را آغاز کردهایم.
نویسنده: همسفر فاطمه رهجوی خانم سودابه
نگارنده همسفر زری
منبع کنگره 60
- تعداد بازدید از این مطلب :
2012